𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓:

122 4 0
                                    

باور‌کردن خیلی از اتفاق‌هایی که تو زندگیت رخ میده سخته! آره سخته ولی نه برای همیشه، برای یه مدتی که خودتم نمیدونی چقدره…
مهم نیست چقدر تلاش کنی فراموش بشن، خاطرات رو میگم؛ اونها به بهترین حالت فقط بایگانی میشن، و روزی که فکر میکنی همه‌چیز تموم شده با یک ملاقات یا یادآروی کوچک همه‌چی بهم میریزه! مثل یک رعد‌و‌برق پر سرو‌صدا، به اطراف نگاه میکنی و میگی: «ولی من سعی کردم تورو فراموش کنم!» و همون کافیه تا توی دوراهی سخت زندگیت بیوفتی "اعتماد؟ یا برگشت؟"...

.
.
.
"پایان فلش‌بک، ۱۶ سپتامبر"
اصلا نمیتونست روی پروژه‌ی دانشگاهش تمرکز کنه! مهمونی امشب مثل خوره رفته بود تو مغزش و داشت از هم متلاشیش میکرد. با صدای‌پای یه‌نفر خودش رو پرت کرد روی تخت و چشماش رو از خستگی مالوند؛ هیوری در زد و وارد اتاق شد، نشست رو تخت کنار داداش کوچولوش و پیشونیش رو بوسید.
"به چی فکر میکنی خرگوش کوچولو؟"
به لقبی که نونا‌ش بهش داده بود خنده‌ای گوشه‌ی لبش جا خوش کرد:
"هیچی فقط یکم خسته‌م همین"
انگشتای ظریفش لای تارموهاش خزید و آروم‌آروم نوازش‌شون کرد.
"شاید بتونی دوستات رو گول بزنی ولی منو نه، منتظرم"
دست از نگاه کردن به سقف برداشت و و سمت هیوری چرخید. هیچوقت مادرش رو ندیده بود ولی تا جایی که میدونست، زیباییش به مادرش رفته.
چشماش… چشماش دریای شب جونگکوکه! عطرش عطر اقیانوس آرامه و آغوشش از هر قرص آرامش‌بخشی، آروم‌تره! در یک کلمه هیوری مکان امن داداش کوچولوشه:
"نونا… یه حس عجیبی کل بدنم رو گرفته، نمیدونم چه حسیه ولی داره روحم رو سوهان میکشه"
اقیانوس شب چشماش رنگ غم گرفت؛ کنارش دراز کشید و دستش رو گرفت.
"میدونی چیه دونسنگ کوچولوی من؟ بچه‌تر که بودم مامان بهم میگفت: روحی که خسته باشه، اگر صد‌سال هم بگذره بازم خسته‌ست. اونموقع منظورش رو نمیفهمیدم و به حرفش میخندیدم! اما وقتی به سن تو رسیدم و مامان پیشمون نبود، تازه متوجه منظورش شدم"
سرش رو به شونه‌ی خواهرش چسبوند و بغض به گلوش چنگ دردناکی انداخت:
"نونا… هقق، نونا من درد دارم، درد دارم هنوز"
با فین‌فین داشت حرف میزد و هیوری… ساکت‌ساکت بود:
"بالاخره خسته میشی، از تلاش برای راضی نگه‌داشتن آدم‌ها، از تلاش واسه کافی بودن؛ از اینکه همه‌ی خودتو بزاری واسشون. خسته میشی، وقتی به چشم نیای"
با ناباوری به حرفای دونسنگش گوش میکرد. هیچوقت به مامان‌باباشون نگفته که در گذشته چه اتفاق شومی براش افتاده بود، اما هیوری میدونست! میدونست که این پسر با کمترین سن ممکن چقدر درد و عذاب روحی و جسمی کشیده تا به اینجا رسیده، میدونست هیچوقت نمیتونه اون مرد کثیف رو از ذهنش بیرون کنه، میدونست اوایل چقدر کابوس اون مرد رو میدید که داشت بهش تجاوز میکرد و شکنجه‌‌ش میداد! آره… از همه‌چی خبر داشت.
"نونا… من چطور میتونم اونو فراموش کنم؟ وقتی تمام افکارم آخرش به اون خطم میشه!"
نفس عمیقی کشید و به نوازش موهای جونگکوک ادامه داد.
"میدونی بن‌بست زندگی کجاست نونا؟ وقتیه که نه توان فراموش کردن داری، نه حق اعتراض…"
.
نگاهی به آسمون صاف انداخت و چشماش رو بست. امروز… امروز بالاخره میخواست اون خرگوش کوچولو رو ببینه، اما… اما،‌ اگه ازش بترسه چی؟ اگه نخواد ببینتش چی؟ اگه ازش متنفر شده باشه چی؟ اوه البته که از من متنفره!
روبه‌روی آینه‌قدی اتاقش وایساد و نگاهی به خودش کرد:
"ازت متنفرم عوضی! حالم ازت بهم میخوره. تو لیاقت یه زندگی خوب نیست، چرا فقط نمیمیری و همه‌رو راحت نمیکنی؟"
سرش داشت منفجر میشد! به‌سمت دستشویی رفت و آب خنکی پاشید رو صورتش، اما باز هم فایده‌ای نداشت.
اون حرفی که سال اول تو زندان، هم‌سلولیش بهش زد رو هیچوقت، هیچوقت فراموش نمیکنه…
.
"فلش‌بک، ۱۹ ژانویه"
"چی‌شد که اومدی زندان کیم؟"
کتابش رو بست و رو‌به هم‌سلولیش چرخید:
"برای تفریح اومدم! گاومیش…"
تک‌خنده‌ای کرد و جلوتر رفت، نشست پیشش و کتاب رو از دستش گرفت.
"ولی تا‌به‌حال کسی رو ندیدم برای تفریح بیاد زندان؟"
کلافه موهای مشکی‌رنگش رو بالا داد و چشماش رو بست:
"دست از سرم بردار لطفا. اعصاب ندارم میزنم توهم میترکونم!"
بازم خندید و کنارش دراز کشید.
"میدونی چیه؟ یه‌حسی بهم میگه جرمت عاشق شدن بود. عاشق آدم اشتباهی شدن، اشتباهی عاشقی کردن… درست میگم؟"
"آره… درست میگی"
چیزی توی گلوش سنگینی میکرد. یاد چشمای بارونی جونگکوکیش افتاد وقتی داشت بهش… پشیمون بود! خیلی پشیمون از کاری که با جونگکوک کرده بود… همینطور که لایه‌ی نازکی جلوی دیدش رو گرفته بود، آروم زمزمه کرد:
"اشتباهی عاشقی کردن…"
.
"پایان فلش‌بک"
تنها چیزی که میتونست روح آسیب‌دیده‌ش رو آروم کنه، گیتارش بود. فقط ۸ روز از آزاد شدنش گذشته بود و گیتار… وسیله‌‌ای برای لالایی روحش:

"𝐀𝐒𝐋𝐄𝐄𝐏"(VKOOK) Where stories live. Discover now