"جئون جونگکوک ۱۷ ساله، متولد شهر سئول، طبق دستور شما گیرش انداختیم و تا الان توی زیر زمین بیهوشه، یه خواهر داره به نام جئون هیوری که ۲۹ سالشه و از ۱۶ سالگی توی فاحشه خونه کار میکنه و زیر خواب بقیه اس، قربان دستور چیه؟"
نگاه سردی به زیردستش انداخت و یه پوک عمیقی از سیگارش گرفت:
"هوم خوبه، فعلا من باید مواد هارو بفرستم، ببرینش به ویلای شخصیم و دستاشو ببندین تا خودم بیام؛"
اضطراب داشت، دستوپاش رو گم کرده بود!:
"چشم قربان، فقط یه چیزی"
کلافه سیگارش رو خاموش و با چشمایی که تا اعماق مغزش نفوذ میکرد، بهش نگاه کرد:
"باز چیه؟"
نمیدونست چجوری اون جمله رو بگه! سرش رو پایین انداخت و دم عمیق اما ساکتی گرفت.
بالاخره بعد از چندثانیه سرش رو بالا آورد و با لرزشی که سعی میکرد تو صداش مخفی کنه لب زد:
"قربان این پسر باکره اس"
چیشد؟؟ اون پسر باکره بود؟ چجوری؟! اونم با داشتن همچین خواهری!؟ احتمالا خیلی خوششانس بوده! بیحوصله و بدون هیچ حسی تو صداش گفت:
"اها، گمشو از جلو چشمام تا خونت رو نریختم"
چیشد؟؟؟؟؟ چرا یهو اینجوری کرد؟ بهتر بود اون مکان رو بدون حرف اضافهای ترک میکرد:
"چ…چی؟ بله چ…چشم."
.
.
.
سرش رو به سمت پنجره کج کرد و از اینکه اون پسر رو بالاخره گیر انداخته و پیش خودش آوردهتش خوشحال بود:
"خب اقا کوچولو، میبینم که بازی بدی رو شروع کردی و باید تا اخرش بمونی؛ بهت میفهمونم دهن کجی برای رئیس کل مافیای BK عاقبت خوبی نداره…""فلش بک، ۱۲ آگوست"
قدمهاش رو آروم برمیداشت بلکه دیرتر به خونه برسه. چه فایدهای داشت بره خونه وقتی خواهرش ساعت ۲ نصفه شب با وضع داغونش میومد خونه که فقط بخوابه و صبح دوباره برمیگشت به اون مکان کثیف و نجس؟...
همینطور که با افکار مزخرفش میجنگید، صدای پایی از پشت سرش شنید و برای اینکه در امان بمونه سریعتر قدمهاش رو برداشت:
"چه پسر جذابی، افتخار میدی مال خودم کنمت؟"
معلوم بود اون مرد مواد مصرف کرده و مسته که با این حالش سکس میخواد! دلش نمیخواست هیچوقت هیچکسی باکرهگیش رو ازش بگیره و این یه روتین عادی بود تو زندگیش که مرد های مسن و مست بیوفتن دنبالش برای یه شب سکس خشن و دردناک:
"چی میگی اقا مزاحم نشو، زنگ میزنم پلیس اگه ادامه بدید"
تکخندهای کرد و سعی کرد تعادلش رو حفظ کنه، چشماش تار میدید و معدش درد میکرد:
"وای ترسیدم، یه کار نکن تو همین کوچه به فاکت بدم، هیچکسی هم صداتو نمیتونه بشنوه"
با شنیدن صدای فرد سومی دست از دنبال کردن اون پسر برداشت و برگشت سمت اون صدا:
"هوی گراز کوهی"
عالی شد! اینجا یهنفر دیگه رو کم داشت که خداروشکر اون هم اضافه شد. دیگه اگر هم به پای عزرائیل میوفتاد باز هم قبولش نداشت!
.
چی؟ اون الان با من بود دیگه؟ به اون چه ربطی داره؟:
"چی؟ تو کی هستی، برو گمشو تا تو هم به فاک ندادم"
خندهی بلندی کرد و نگاهش افتاد به اون پسرک پرستیدنی:
"من یه پلک بزنم خودت به فاک میری بعد داری منو تهدید میکنی؟"
ترس، اضطراب، لرز، سردرگمی؛ نمیدونست چه گوهی باید بخوره! اینجا واقعا جای اون نبود:
"اینجا چه خبره شما کی هستین؟"
آخخخخ صداش، میتونست برای صداش جون بده:
"راهتو بکش برو من اینو از رو زمین محو میکنم"
ودفاک مِن؟ این چی زده بود؟ اوشکولی چیزیه؟ ترس کل جونش رو در بر گرفت و تنها راهش این بود که از اون پسر خوشاندام برای یه شب سکس دل بکنه، ولی غرورش اجازه نمیداد:
"هه، واقعا که"
اسلحهش رو از تو جیب کتش در آورد و رو به اون مرد مست، نشونه گرفت:
"خب پس دوست داری ماشه رو بکشم؟"
د بدوووو اگه کونت رو دوست داری و نمیخوای تیلیتشه، فقط بدوووو!!:
"ن…نه غلط کردم الان میرم."
.
چند دقیقه بعد از اون اتفاق، در سکوت کامل سعی میکردن نگاههاشون رو از هم بدزدن و هیچگونه حرفی نمیزدن.
بالاخره باید تشکر میکرد ازش یا؟؟
"ب…ببخشید به شما ربطی نداشت این موضوع، نیازی نبود تهدیدش کنید"
خدایا منو بخور! جونش رو نجات دادم بعد میگه نیازی نبود؟ دلقک پدرتم خرگوش احمق؟:
"درست حرف بزن با من اصلا میدونی من کیم؟ از خداتهم باید میبود که نجاتت دادم بچه جون"
عیشعیشعیششش چه پرادعا حالم بهم خورد:
"برو بابااااا انگار کیه داره جلو من فاز بر میداره"
دلش برای کون قشنگش نمیسوزه نه؟ اوکی:
"اوکی خودت خواستی، مطمئنن ۱ ماهه دیگه تو خونه ی خودم به فاک میری اونم توسط من"
آدم جلو دشمنش برینه ولی اینجوری زایه نشه، اینم مست بود یا زیادی خوش بود؟ از این دنیا بدی ندیده بود نه؟
"چ…چی دار…داری میگ…ی؟ دیوونه ی روانی ازم دور شو…"
.
"پایان فلش بک،۲۳ سپتامبر ویلای کیم تهیونگ"
YOU ARE READING
"𝐀𝐒𝐋𝐄𝐄𝐏"(VKOOK)
Storie brevi{پایان یافته} ______________________ ______________________ در خلاصه ی زندگی هر آدمی دو نوع عشق وجود داره، نوع اول: اولش چه بد باشه چه خوب، اخرش خوبه؛ نوع دوم: اولش چه بد باشه چه خوب، اخرش بده! ولی برای من هیچ کدوم نبود، برای من اولش بد بود، وسطاش...