قبل از تو هیچ تصوری از عشق نداشتم. راستش حتی باوری هم بهش نداشتم. بهنظرم این دنیا برای تحمل بار چنین کلمهای زیادی خالی و پوچ بود. ولی تو، تو همه چیز رو عوض کردی!
با چشمهات به دنیا و باورهای من شکل دادی. تو باهام کاری کردی که دیگه هر وقت ازم میپرسن "به نظرت عشق چه شکلیه؟" یاد چهرهی تو میوفتم.
تو کاری کردی که هروقت کسی ازم معنای عشق رو میپرسه، تنها کلمهای که میتونم زیر لب زمزمه کنم اسم توئه....
.
."۵ ساعت بعد، منزل کیم جینیانگ"
دستی به پیشونیش کشید و عرق سردی رو پاک کرد. نفساش تند شده بودن و خودشم نمیدونست چرا… حس خوبی به مهمونیه امشب نداشت، یه ترس آشنایی کل وجودش رو گرفته بود و داشت میلرزید، احتمالا بخاطر روبهرو شدن با افراد جدید بود نه؟ آره حتما. بجز این نمیتونست باشه! میتونست؟
با صدای زنگ در ریشهی افکارش پاره شد، همینطور که به در زل زده بود مادرش صداش کرد.
"پسرم میری در رو باز کنی؟ دستم بنده"
مادرش هیوری و پدرش رو هم صدا زد تا بیان خوشآمدگویی.
همونطور که سعی میکرد لرزش دستش رو متوقف کنه، آب دهنش رو صدادار قورت داد:
"چشم مامان"قدم هاشو به سمت در خونه کج کرد، ولی این خوب نبود!
پدرش که دید جونگکوک وایساده سرجاش و تکون نمیخوره، بدون پرسیدن دلیلی خودش در رو باز کرد.
"سلام. بهبه ببین کی اینجاست! خیلی خوش اومدین دم در بده بفرمایید تو."
جونگکوک برگشت سر جاش تا آخرین نفری باشه که با مهمونا احوالپرسی میکنه. اما نشد!
.
نمیشه… شاید از خیلی از آدمای تو زندگیت هرچقدر هم دوری کنی، همونقدر بهت نزدیک بشن؛ و خب چی میشه اگه جونگکوک دوباره فرد همیشگی داخل کابوس هاش رو ببینه؟ اونم از نزدیک؟
.
هرطوری هم که شده، خودش رو قانع کرده بود تا حداقل یه امشب رو خوشاخلاق و محترم باشه.
"به به هانسونگ عزیزم یادی از ما کردی، نمیگی یه پسر خاله دارم برم بهش سر بزنم؟"
مهمونا به ترتیب وارد خونه شدن و اون لحظه بود که جونگکوک حس کرد قلبش تلمبه زدن رو یادش رفته!
"راستی چه پسرات بزرگ شدن! از آخرین باری که دیدمشون خیلی فرق کردن"
به مادرش نگاه کوتاهی انداخت، سرگرم حرف زدن بود. به هیوری نگاه کرد، اون هم به پسر بزرگهشون چسبیده بود.
هرجایی رو نگاه میکرد جز اون دوتا چشمایی که داشتن سر تا پاش رو آنالیز میکردن! میدونست… میدونست که هرچقدر هم انکارش کنه، نمیتونه ازش دور بمونه! فقط سوال اینجا بود که چرا؟ وقتی که خدا داشت شانس میداد، جونگکوک تو صف سلف دانشگاه بود!
"والا، تغییر که نکردن فقط قد کشیدن هنوز عقلشون رشد نکرده"
پدرش خندهی کوتاهی کرد و مشغول صحبت با پسرخالش شد. تنها کسایی که تو جمع ساکت بودن، همونایی بودن که هرشب با فکر به همدیگه میخوابیدن!
با صدای هانسونگ چشماش رو از کف زمین گرفت، با خودش زمزمه کرد: "فکر کنم سوراخ شدی انقدر بهت زل زدم نه؟"
هانسونگ دقیقا بغل اون پسر نشسته بود و… ایوای که چقدر نگاه نکردن بهش سخت بود!
"به به جونگکوک عزیز، خوشبختم. جینیانگ خیلی ازت تعریف میکرد پای تلفن"
متعجب از حرف مرد، خندهی مصنوعیای کرد و جواب داد:
"م…مرسی شما لطف دارید"
جوری نگاهش رو از مرد گرفت که دیگه حرفش رو ادامه نده ولی مثل اینکه شانس باهاش یار نبود!
"خب! میخوام پسرام رو بهت معرفی کنم برای آشنایی بهتر. پسر بزرگترم تهیانگ و پسر کوچیکترم تهیونگ"
فقط به تهیانگ نگاه کرد و به نشانهی احترام کوتاه خم شد:
"بله. خوشبختم"
"راستی آقای تهیونگ به سلامتی باشه ایشالا، آزاد شدنتون رو تبریک میگم!"
راضی از اینکه مادرش جو سمی بین اون سهنفر رو از بین برد، نفس عمیقی کشید.
.
از موقعی که نشسته بود، چشم از رو کوچولوی خوردنیش برنداشته بود که مادرش مجبورش کرد تا نگاهش رو ازش بگیره:
"عام، خیلی ممنونم؟…"
بعد از ۵ سال صبر، زجر، عذاب و دلتنگی بالاخره دزد قلب بیطاقتش رو دید، فرصتش رو داشت که یه جای خلوت باهاش حرف بزنه نه؟ حتی اگه کتکش بزنه، فحشش بده یا به قتل برسونش باید صداش رو بشنوه؛ حتی اگه برای آخرین بار باشه!
باید حقیقت رو بهش بگه چون دیگه فرصتی نداره و میدونه که اون پسر عشق اول و اخرشه…
.
از اینکه دیگه با زل زدناش خفش نمیکرد، نفس راحتی کشید و نگاهش رو از زمینی که عمق سوراخش تا الان به طبقهی همکف رسیده بود، گرفت و به خواهر عزیزش که داشت با تهیانگ حرف میزد و عشق از چشماش میبارید داد.
"جونگکوک پسرم میری تو آشپزخونه میوه هارو بیاری؟"
بهتر از بیکار نشستن و صاف شدن باسن خوشگلش بود نه؟
"چشم"
همینه! بهترین فرصت. تو دلش خداروشکر کرد که آشپزخونه پشت پذیرایی بود و کسی نمیتونست ببینهشون:
"ببخشید خاله، آب کجاست یکم تشنمه"
یوری لبخند مهربونی زد.
"همراه جونگکوک برو تو آشپزخونه بهت میده"
هرجوری بود تونست از رفتن به وسط پذیرایی و شیک زدنش رو بگیره و بجاش لبخند کوتاهی به زن زد:
"چشم، خیلی ممنونم"
YOU ARE READING
"𝐀𝐒𝐋𝐄𝐄𝐏"(VKOOK)
Short Story{پایان یافته} ______________________ ______________________ در خلاصه ی زندگی هر آدمی دو نوع عشق وجود داره، نوع اول: اولش چه بد باشه چه خوب، اخرش خوبه؛ نوع دوم: اولش چه بد باشه چه خوب، اخرش بده! ولی برای من هیچ کدوم نبود، برای من اولش بد بود، وسطاش...