PT:19

282 25 29
                                    

(فلش بک، روز قبل. سلف مدرسه.)

زمانی که از سلف خارج شدند، قدم‌های بلند و تندشون رو به‌طرف پشت مدرسه برداشتند تا بدون هیچ مزاحمتی حرف بزنند.
یونگی با فاصله از هوسوک ایستاد و بهش خیره شد تا اون شروع‌کننده‌ی صحبت باشه.
هوسوک نگاه شیفته و دلتنگش رو روی یونگی چرخوند و بعد به چشم‌هاش خیره شد.
از تایمی که با هم بحث کرده بودند تا به الان هیچ ارتباطی با هم نداشته بودند و حالا بعد از این مدت نسبتاً کوتاه برای اولین بار قصد صحبت‌کردن با هم رو داشتند.

"نمی‌خوای باهام حرف بزنی؟"

هوسوک خیره به یونگی با دلتنگی پرسید.
بدون شکستن قفل نگاهشون، به آرومی جواب داد.

"می‌خوام."

لبخند محوی روی لب‌های باریک هوسوک نشست.
با دل‌گرمی‌ که باعثش جواب کوتاه پسر مقابلش بود، گفت:

"پس بذار صدای خوشگلت رو بشنوم."

یونگی تک‌خندی زد و یک قدم به جلو اومد. با صدای آروم و لبخند روی لب‌های خوش‌تراشش، گفت:

"لاس نزن."

هوسوک که تمام تلاشش رو می‌کرد تا همون لحظه پسر رو به دیوار نکوبه و محکم نبوستش، تک ابرویی بالا انداخت و پرسید.

"دوستش نداری؟"

یونگی دوباره نگاه خجالت‌زده‌اش رو به هوسوک داد و صادقانه جواب داد.

"معلومه که دوستش دارم!"

هوسوک دو قدم باقی‌مانده رو طی کرد و زمانی که مقابل یونگی ایستاد، با لحن جدی و جذابش لب زد.

"خیلی دارم خودم رو کنترل می‌کنم همین‌جا ابراز دلتنگی نکنم!"

سرش رو جلو برد تا با کم‌کردن فاصلهٔ بین صورت‌هاشون بوسه‌ای روی لب‌های زیبای یونگی بذاره؛ اما پسر سرش رو عقب برد و به آرومی زمزمه کرد.

"وقتی از سلف خارج شدیم جونگکوک داشت نگاهمون می‌کرد..."

دستش رو دور کمر یونگی حلقه کرد و با نزدیک‌کردن تن پسر به تن خودش، بدون عوض کرد حالت چهره، لحن و نگاهش لب زد.

"نگران نباش، حتی اگه متوجهمون بشه من مراقبتم."

کلمات، نوع نگاه، لحن نرم و لبخند روی لب‌های هوسوک عمیقاً یونگی رو دل‌گرم می‌کرد؛ طوری که احساس می‌کرد اگه همون لحظه ابراز دلتنگی نکنه و راجع‌به این‌که این مدت چقدر دلش برای دوست‌پسرش تنگ شده، می‌میره!
بدون کم‌رنگ‌کردن لبخند صادقانهٔ روی لب‌هاش، پلک‌هاش رو بست تا به هوسوک اجازهٔ پیشرفت بده.
هوسوک با دیدن لبخند بزرگ روی لب‌های یونگی، لبش رو گاز گرفت تا خودش رو کنترل کنه بلکه پسر رو لُخت نکنه و طوری که می‌خواد ابراز دلتنگی نکنه!
سرش رو جلو برد تا فاصلهٔ کمی که بین صورت‌هاشون بود رو از بین ببره؛ اما شنیدن صدای سوتی باعث شد عقب بکشه و چشم‌هاش رو باز کنه.

My BoyWhere stories live. Discover now