PT:24

242 28 5
                                    

با بی‌حالی قدمی به جلو برداشت و لحن بی‌حوصله‌اش رو به‌گوش آنتونی که پشت سرش توی سف ایستاده بود، رسوند.

"خوابم میاد."

آنتونی نگاهی به ساعت بزرگ توی سلف انداخت و دوباره سرش رو چرخوند. خیره به موهای پشت سر تهیونگ، گفت:

"محض اطلاعت ساعت 12 ظهره، سگ الان خوابش میاد که تو خوابت میاد؟"

با جلورفتن سف، تهیونگ، آنتونی و باقی افراد پشت سرشون هم قدمی به جلو برداشتند تا جای خالی رو پر کنند.
تهیونگ بی‌توجه به حرف آنتونی، به قسمتی از بدن پسر مقابلش که توی سف ایستاده بود خیره شد.
چند دقیقه گذشت و بالاخره نوبت تهیونگ رسید. ظرفی برداشت و قدمی به‌جلو برداشت تا با موندن مقابل یکی از آشپزها، ظرفش رو پُر کنه؛ اما بازوش توسط فردی به‌شدت لمس شد و باعث شد به‌سرعت برگرده.
با توماسی که نفس‌نفس می‌زد و نگاه همیشه خون‌سردش رنگ نگرانی به خودش گرفته بود، مواجه شد.
اخمی بین ابروهاش نشست، بین لب‌هاش فاصله انداخت تا دلیل حال آشفتهٔ دوستش رو بپرسه؛ اما توماس زودتر به حرف اومد.

"سارا... سارا رابطهٔ یونگی و هوسوک رو به جونگکوک گفته."

در حالی‌که سعی می‌کرد نفس‌های تندش رو به‌خاطر دویدن منظم کنه، جمله‌اش رو زیر نگاهِ متعجب و نگران آنتونی و تهیونگ به پایان رسوند.

"هوسوک رفته سراغ سارا..."

"فاک."

تهیونگ با تن صدایی خارج شده از حالت معمول گفت. بی‌توجه به نگاه پرسشگر و متعجب افرادی که اطرافشون بودند، ظرف توی دستش رو روی میز پرت کرد و همراه با آنتونی و توماس به‌سرعت از سلف خارج شدند تا خودشون رو به دوستی که مطمئن بودند بلایی سر اون دختر میاره، برسونند.

****

قبل از این‌که پسر به موتورش برسه و سوارش بشه، تونست خودش رو بهش برسونه و با گرفتن بازوش مانع رفتنش از مدرسه بشه.

"خواهش می‌کنم صبر کن، جونگکوک."

در حالی‌که به‌خاطر دویدن نفس‌نفس می‌زد، بین نفس‌های تند و سریعش با لحنی درمونده گفت.
جونگکوک بدون این‌که برگرده و یا دست پسر که بازوش رو اسیر کرده بود رو پس بزنه، با صدای آرومی گفت:

"می‌خوام برم خونه."

یونگی بازوی جونگکوک رو رها کرد و خیره به موهای مشکی‌رنگ جونگکوک، لب زد.

"بهت توضیح می‌دم، خواهش می‌کنم جونگکوک بهم گوش بده."

جونگکوک نفسش رو بیرون فرستاد و ثانیه‌ای پلک‌هاش رو، روی هم فشرد تا با کنترل‌کردن عصبانیتش حرف یا رفتاری اشتباه انجام نده.
چرخید و با ایستادن مقابل یونگی، نگاهش رو به چشم‌های خیسش دوخت.
اون... داشت گریه می‌کرد؟
دیدن این حالت یونگی اون هم در حالی‌که پسر آروم و خون‌سرد زاده شده بود و هیچ‌وقت به کسی اجازه نمی‌داد اشک‌هاش رو ببینه، باعث شد فک جونگکوک از عصبانیت قفل بشه و نفس‌هاش دوباره به تندی بره!
یونگی لحظه‌ای سرش رو پایین انداخت و دست‌هاش رو، روی صورتش کشید تا مثل همیشه اشک‌هاش رو پنهان کنه؛ اما انگار فایده‌ای نداشت و قطره‌های اشک جدید دوباره صورتش رو خیس و چشم‌هاش رو قرمز می‌کردند.

My BoyWhere stories live. Discover now