third person view :
دسته گل رو با عصبانیت توی سطل زباله پرتاب کرد
گویا از هدایا و نامه هایی که دریافت کرده بود در چند وقت اخیر سرسام گرفته بود و دیگه به تهش رسیده بود
از کادوهایی که گرفته بود فقط اولینش رو باز کرده بود و نامه رو خونده بود و نتیجش یه شب کامل رو گریه کردن بود
پشت میز دفترش نشست و کمی سرش رو با دست مالش داد
سردرد بهش امون نمیداد
کسی از بیرون به درون دفترش دیدی نداشت ولی محض رضای خدا اومده بود اینجا که مثلا کار کنه
از سه هفته پیش تا الان هر روز یک کادو ، نامه یا دسته گل هدیه گرفته بود و خودش میدونست این روند اگه کمی دیگه ادامه پیدا کنه به بد ترین شکل ممکن تحملش رو از دست میده و باعث اتفاقی میشه که به خودش قول داده هیچ وقت صورت نگیره
اخمو از روی صورتش پاک میکنه و بعد از کشیدن آهی سرش رو با نگرانی روی میز میزاره
دیدن جونگ کوک و نشون ندادن واکنش خودش به اندازه کافی سخت بود
توی ذهنش با خودش مرور میکرد
(اره یونا! تو میتونی! تحملت بالاست دختر! تا الان از منجلابایی که زندگی برات دست و پا کرده با قدرت بیرون اومدی یعنی از پس این موضوع برنمیای؟)
اتفاقایی که توی شیش سال اخیر براش افتاده بود و قبلش رو تک به تک توی ذهنش مرور میکرد
واقعا تنفر داشتن از یه آدم اینقدر براش دشوار بود؟ یونا همچین هم آدم مهربونی نبود
نمیتونست با اون همه بدبختی از یه نفر که شاید واقعا عامل همشون بوده متنفر بشه؟
نمیتونست دو روز خودش رو گول بزنه؟ دو روز عاشق نباشه؟
دیگه باید این بازی تموم میشد
حس خوبی نسبت به این ماجراها نداشت
"دایی صدا نده!...مامان خوابه نمیبینی؟"
سرش رو از روی میز بلند کرد و نگاهش رو به دخترکش که در سعی بیدار نکردن مادرش به سر میبرد داد
حتی متوجه اومدنشون هم نشده بود
رو به دخترش گفت "بیدارم مامان...کی اومدید؟"
دال خودش رو با خستگی روی کاناپه رها کرد و بجای یونجی جواب داد "پنج دقیقه ای هست...ظاهرا اینقدر اومدیم اینجا که نگهبانای اینجا دیگه هیچ سوالی نمیپرسن و فقط میزارن بیایم داخل"
برای حرفش فقط سر تکون دادم
از اومدنشون خوشحالم
حداقل این دو نفر یکم بتونن از توی غوغای ذهنیم بیرون بکشنم
یونجی با لحن تخس و تلبکاری شروع به حرف زدن میکنه "به دایی گفتم سرو صدا نکنه که بخوابی مامان...داداشت به حرفام گوش نمیده"
چطوری بی ادبی کردنشم اینقدر بانمکه؟
دهن باز مونده دال شروع به حرف کرد "دختر تو عادت داشتی به من میگفتی بابا و خودتو لوس میکردی...الان نه تنها یهویی شروع کردی و دایی صدام میکنی بلکه خبرچینی منم میکنی؟"
یونجی از توی بغلم براش زبون در آورد "میخوای گریه کنی؟ گریه کن بیتربیت"
ین دختر با حرفاش قندو توی دل شیطان هم آب میکرد
از پشت میز بلند شدم و محکم توی بغلم فشردمش
قیافه آتیش گرفته دال بدون نگاه هم میتونستم ببینم
"به هر حال من که بابای خودمو دارم دایی نگران نباش دیگه بهت نمیگم بابا...ممکنه بابام ناراحت بشه"
لبخند ملیح یونا توی یه صدم ثانیه روی صورتش خشک میشه
دختر از تاثیر حرفاش روی مادرش کاملا خبر داشت و دقیقا همونطوری که انتظارشو داشت مادرش توی شوک فرو رفت
چشماش گرد شد و خودش خشکش زد
یه جورایی از تاثیراتش روی مادرش عذاب وجدان گرفته بود و از طرفی هم خوشحال بود که شاید بتونه توی نزدیک شدن مادر و پدرش بهم کمی کمک کنه
KAMU SEDANG MEMBACA
lost
Romansaبخشی از فیکشن : "توی این شیش سال تغییر نکردی...دنبال چی میگردی؟پول؟...اون از شیش سال پیش اینم از الان ، به جایی رسیدی که افتادی دنبال مردای متاهل" ... "به تو ربطی نداره ولی بخاطر اینکه دور برت نداره بهت میگم...اگه میدونستم تو اینجایی پامو تو صد کیلو...