PART,06

73 9 11
                                    

*کفش‌های پاشنه بلند

- به خاطر خدا یک کلمه حرف بزن بتی!

بتی در جوابِ امیلی سرش رو به دو طرف تکون داد.
امیلی نفس عمیقی کشیده و با تهیونگ نگاهی رد و بدل کرد. سپس به آرومی گفت:

- باید حرف بزنی تا بتونیم این مسئله رو حل کنیم.

- اون حرف‌های من رو جدی نمی‌گیره. ببینش... انگار با کشیدنِ یک خط گچی خودش رو از ما جدا کرده. شک دارم حتی صدای من‌ رو بشنوه.

- دارم گوش میدم، خوبه؟

- نه، خوب نیست. اصلاً خوب نیست. من احساس گناه می‌کنم.

- نمی‌دونم چرا احساس گناه می‌کنی چون نمی‌دونم چه اتفاقی افتاده. بهتر نیست توضیح بدی؟

- خیلی خوب می‌دونی چه اتفاقی افتاده. خیلی خوب می‌دونی چرا احساس گناه می‌کنم. بهتر نیست خودت توضیح بدی؟ نگو که از گفتن حقیقت می‌ترسی.

تهیونگ به دریده بودن کلام بتی خندید، خنده‌ی کوتاهی که حاکی از یکه خوردن بود.

- خانم کوچولو، مواظب حرف زدنت باش.

- من نمی‌خوام از پدرم دروغ بشنوم.

امیلی گفت:

- موضوع الیوره. ازش فیلم و عکس پخش شده؛ لخت!

- و؟

- و کار تو بود بابا!

- یعنی من لختش کردم؟

امیلی به خنده افتاد و بتی با دستمال توی دستش ور رفت.

- کار تو بود.

- کار من نبود.

- لطفاً دروغ تحویل من نده.

- من حتی وقتِ دروغ گفتن هم راستش رو میگم بتی.

بتی تازه متوجه شد که انکارِ تهیونگ در واقع حقیقت داره. معلومِ که کار اون نبود. از کی تا حالا پارک تهیونگ پشت فرمان یک بنز قراضه و زنگ زده می‌نشینه تا پسر لختی رو داخل شهر بچرخونه؟! از بازی‌ای که اون با کلمات راه انداخته حرصش گرفت.

- کار تو یا کار آدم‌هات، چه فرقی می‌کنه!

تهیونگ سیگاری میون لب‌هاش گذاشت.

- اون پسر چی داره که به خاطرش پدرت رو بازخواست می‌کنی؟

- من فقط می‌دونم که عاشقشم.

THE VHR || VKOOKWhere stories live. Discover now