PART,11

95 13 4
                                    


*پیک نیک

برای بار سوم و محکم‌تر از قبل در زد.
چند نفر دیده‌ بودند که به اتاقش رفته... حالا چرا پاسخ نمیده، خدا میدونه.
کمی این پا و اون پا کرد. گوشش رو به در چسبوند. با پاکت توی دستش ور رفت. میدونه که میتونه یک وقت دیگه بیاد، اما نمیدونه چرا نمیتونه راهش رو بکشه و‌ بره.
یک آن از داخل صدای تقِ کوتاه اما تکون دهنده‌ای به گوش‌اش رسید. مردد و متعجب گفت، «تهیونگ؟» و با تأخیر شنید، «بیا»

چقدر بی‌نفس!

وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. از جایی که ایستاده، فقط سرِ تکیه داده شده‌ی تهیونگ به پشتیِ کاناپه رو میدید. با احتیاط جلو رفت و قدم‌ها در نهایت مقابل اون که پاهاش رو روی میز دراز کرده و با یک دست سیگار و لیوان رو در حدفاصل دسته‌ی کاناپه و لب‌هاش جابه‌جا می‌کنه، متوقف شد. پیراهن سیاهش چروک، چشم‌های سیاهش از همیشه سردتر و نگاهش به آسمان سیاه پشت پنجره بود. چه بلایی سرش اومده که تو این همه سیاهی و دود غرق شده؟! پاکت رو از دست عرق کرده‌اش به دست دیگه حواله میکنه. چیکار باید بکنه؟ بی سر و صدا برگرده یا بی سر و صدا بنشینه؟

- چرا وایسادی؟ بشین اینجا، کنار من.

- به نظر می‌رسه بد موقع اومدم.

- به موقع اومدی جئون جونگکوک. بشین.

اون‌ها، نه خیلی نزدیک به هم، روی کاناپه نشسته‌ بودند. نورِ کم و سکوتی که به همراه داشت اطرافشون رو گرفته بود. تهیونگ هنوز می‌نوشید و سیگار دود می‌کرد. نگاهِ جونگکوک به نیم‌رخ بی‌حال و بی‌خیالِ اون بود وقتی آهسته گفت، «حالت خوب نیست.» خوب نه، بد هم نه... افتضاح! حال اون به افتضاح همون قدر نزدیک بود که کلمه‌ی حرومزاده به توهین. قیافه‌اش مریض به نظر می‌رسید. چشم‌هاش کاسه‌ی خون بود و لب‌هاش مثل گوشتِ خیسانده، بدون خون.

«بهتر از این نمیشه.»

لحن تهیونگ ردی از سرخوشیِ تصنعی داشت. سیگار دیگه‌ای روشن کرد. روی انگشتاش خاکستر نشسته بود؛ جونگکوک متوجه زردی و لرزششون شد. به دود سفیدی که در هوای خفه‌ی اطراف جریان داشت فکر کرد... این دود از آتشِ سیگارِ اون نیست، از آتشیه که به جانش افتاده. اگه حرف بزنه، پنجره‌های دلش رو باز کنه، دود آرام‌آرام خارج می‌شه، اما برای مهارِ آتش گفتن کافی نیست، شنیده شدن باید! جونگکوک می‌تونه شنونده‌ی خوبی باشه، اما پارک تهیونگ که ادوارد نیست دست دور‌ گردنش بندازه و بپرسه دردت چیه! پارک تهیونگ معاون بدعنق بیمارستانیه که در اون کار می‌کنه، همین.

بالاخره افکار درهمش رو سامان داد. کمی خم شده و پاکت رو روی میز، کنار کفش‌های براق اون گذاشت.

THE VHR || VKOOKWhere stories live. Discover now