PART,12

66 12 22
                                    

*بوی اشک

شونه به شونه‌اش در محوطه‌ی بیمارستان راه می‌رفتم. گاهی صدای نفس‌هاش رو می‌شنیدم. به نظرم سخت و سنگین دم می‌گرفت، اما چهره‌ی آرومش می‌گفت جای نگرانی نیست. در عوض اوضاع خونه نگران کننده بود. کثافت از در و دیوارش می‌بارید و من مثل سگ پشیمون بودم که پارک تهیونگ رو دعوت کردم. گفتم سگ... شکر خدا سگ ندارم. یعنی دیگه ندارم واِلا باید غصه‌ی گندی که یحتمل تا این لحظه به خونه‌ام زده بود رو هم می‌خوردم. سال قبل یکی خریدم. بهتره بگم ناچار شدم بخرم. جولیا زیر بار تر و خشک کردن حیوان خونگی نمی‌رفت. سه تفنگدار بعد از عجز و لابۀ بسیار، مقادیر قابل توجهی هندوانه زیر بغل من جا دادن. هندوانه‌ها سنگین بود، خم شدم، خرم کردند و سواری گرفتند. بدون شک ایده‌پردازِ زیرک پدرِ فرصت‌طلبشون بود. خلاصه سگِ بی‌ملاحظه همه جا و در همه حال مثل این که وظیفه‌اش باشه می‌شاشید. پس توالت رو برای چی ساختند؟ هیچ‌وقت نفهمید. انقدر شاشید که مرد. در همین فکرها بودم که تصویر آشنایی دیدم. تصویر دختری در آستانۀ در! دختر درحالیکه به نظر می‌رسید تردید داره به سمت ما اومد. قدبلند بود. بچه‌های امروز خیلی بلندقدند. چی می‌خورند؟ وقتی نزدیک‌تر شد صورت سرخ و خیس از اشکش رو دیدم. باز هم گریه؟! پارک تهیونگ کنارم ایستاده بود و خونسرد دخترش رو تماشا می‌کرد. نامش چه بود؟ آها! بتی.

- بابا؟

به نظر می‌رسید دلایل اختراع زبان و ادبیات که مهم‌ترینش برقراری ارتباط با مخاطب و فهموندن منظور به اونه برای *بابا*ی بتی چندان قانع کننده نبوده! وگرنه مرض داشت که سکوت می‌کرد؟ اون هم وقتی دخترش به پهنای صورت اشک می‌ریخت! طفلک دست‌هاش رو دور گردنِ سنگِ مجسم حلقه کرد و به طرز فلاکت‌باری نالید:

- بابا خوبی؟ من دیدم. وقتی می‌رفتی دیدم دستت روی قلبت بود. داشتی میفتادی. حالت خوب نبود. صدات زدم نشنیدی. بابا قلبت درد می‌کرد؟ به خاطر من، آره؟ همش تقصیر منه. احمقم. خیلی احمقم. نباید اون حرف‌ها رو می‌زدم. بابا من ازت بدم نمیاد. دوستت دارم. اگه اتفاقی برات بیفته می‌میرم. بابا...

هق جانانه‌ای زد و کمی جا‌به‌جا شد. دهانش به سینه‌ی پارک تهیونگ چسبیده بود و خودش با بیانی نامفهوم‌تر و صدایی بلندتر از قبل ادامه می‌داد. سمفونیِ رعب‌آورش مو بر اندام من سیخ کرده بود، اما در محوطه کمتر کسی به اون‌ها نگاه می‌کرد. مردم دیگه حتی زحمت فضولی به خود نمی‌دادند. وقتی به این مرحله از بی‌توجهی رسیدند، من کجا بودم؟! بالاخره پارک تهیونگ به اندازه‌ی دست کشیدن روی موهای درخشان دختر معرفت به خرج داد تا اون رو از محبتِ پدرانه‌اش بی‌نصیب نذاره. بعد بدون توجه به حضور من انقدر زیر گوشش حرف زد که آروم شد. تیموتیِ بی‌قرار هم با همین مکانیزم قرار گرفت. دلم می‌خواست بدونم چه وِردی می‌خونه. هر چه بود لااقل ثابت کرد در سلامت کامل به سر می‌بره و به هیچ‌گونه مرضی مبتلا نیست. بتی از اون فاصله گرفت و سرش رو پایین انداخت. مثل اینکه در آب غوطه بخوره فین‌فین می‌کرد. چند لحظه‌ به دست‌های بیکارِ من زل زد و بعد نگاهش رو دزدید. نمی‌تونستم براش دستمال ظاهر کنم چون توپ‌های جادویی کوچیک توی جیب روپوشم جا مونده بود. پرسیدم:

THE VHR || VKOOKWhere stories live. Discover now