PART,15

62 13 13
                                    

*مال‌باخته

با تکونی که باد به پرده‌ها می‌داد، نگاهش به اون سمت کشیده شد. دیگه نوری از میان پرده‌های ساده و تیره‌ به داخل نمی‌تابید. شب شده و هوای اتاق سرد بود. از لحظه‌ای که خبر ازدواج پدرش با اون پیرزنِ طماع رو شنیده یک شبانه روز می‌گذره، اما هنوز نتونسته حالت ناباور چشم‌هاش رو از بین ببره. لباس خوابی که از دیشب به تن داشت بوی موندگی و عرق می‌داد، موهاش سیخ شده و انگار با دندان‌هاش لوله‌های فاضلاب رو جویده! اما در واقع ساعت‌هاست که چیزی نجویده. هر بار امیلی سعی می‌کرد لقمه‌ای به اون بده، با پرخاشگری و بدخلقی‌اش مواجه می‌شد. در نظرش بتی به مال‌باخته‌های از دنیا بریده شبیه بود. کم چیزی هم نیست؛ پدرش رو باخته... تنها دارایی‌اش رو!
به زحمت از تخت پایین اومد. ضعف داشت و روی پاهاش بند نبود. به طرف سرویس بهداشتی گوشه‌ی اتاق رفت. صورتش رو که به سفیدی گچ بود شست، موهاش رو شونه کرد، دندان‌هاش رو مسواک زد و همان‌طور که به کابوس‌های دیشب و کابوس‌های احتمالی امشب فکر می‌کرد از سرویس بیرون رفت، اما قدم از قدم برنداشته میخکوب شد!

- ترسوندمت؟

احساس ترس و هیجان داشت، اما چیزی بروز نداد. درست مثل پدرش در حفظ ظاهر استاد بود. دستی به سر و صورت و لباس‌هاش کشید. در همان حال نامحسوس نگاهی به اطراف انداخت تا اتاق رو از وجود اشیای غیر‌معمول برای یک دختر هجده ساله مانند بطری‌های بی‌نام و نشان و بسته‌‌‌های سفیدِ کوچکِ مغز خراب کن بررسی کنه. با وجود دنیا‌دنیا دلخوری هنوز به شدت از پدرش حساب می‌برد. البته شک نداشت که اون جیک و پوکش رو می‌دونه و خر خودشه! در هر حال دوست داشت ژست دخترهای سر به راه و منضبط رو بگیره.

تهیونگ با کف دست ضربه‌ای به تشک تخت زد. بتی لحظه‌ای بعد روی همون نقطه کنار اون نشست. بوی غذا شکم گرسنه‌اش رو قلقلک می‌داد و صداش رو بلند می‌کرد. به دنبال منشاء اون عطر خوش، نگاهش رو ‌چرخوند. روی میز چوبی کنار تخت یک بشقاب استیک آبدار، سس قارچ و نوشیدنی گاز‌دار به چشم می‌خورد. دلش از ضعف مالش رفت، اما اخم کرد و نگاهش رو به کنجی دوخت.

تهیونگ تکه‌ای استیک جدا کرد و مقابل دهان بتی گرفت، اما اون به دست دراز شده‌اش بی‌توجه بود. یک دقیقه... دو دقیقه... و تهیونگ همچنان منتظر و بتی بیخیال بود. می‌دونست که پدرش کوتاه بیا نیست. دلش نمیاد اون رو اذیت کنه و بیش از این منتظر بذاره، بنابراین تکه رو به دهان گرفت و آرام‌آرام جویید.

تهیونگ دوباره مشغول بریدن ‌شد.
بتی پرسید:

- واقعاً می‌خوای باهاش ازدواج کنی؟

...

- چند وقته باهمید؟

...

THE VHR || VKOOKWhere stories live. Discover now