"هیونگ رو بابت ضعفش ببخش... هیونجین. این تنها چیزیه که میتونم بهت بگم."
***
فضای کارگاه عطر عجیبی میداد. انگار که بوی گچ و خاک رسی که همیشه سرتاسر فضا حاکم بود، دیگه آزاردهنده به نظر نمیرسید و درعوض باعث میشد چانگبین دلش بخواد عمیقتر نفس بکشه.
تا مدتی پیش به سختی سعی میکرد هوای سنگین کارگاه رو تحمل کنه ولی امروز حتی انواع ابزارآلات هم براش سرگرم کننده بودن.
علتش میتونست این باشه که برخلاف دفعههای قبل دیگه مزاحمی خلوتش با هیونجین رو به هم نمیزد و میتونست با خیال راحت زیر چشمی بهش خیره بشه. دلیل اینکه فقط دونفرشون توی کارگاه بودن، درخواست هیونجین برای کمک گرفتن از چانگبین محسوب میشد که درنهایت باعث شد هردوشون توی خلوتترین ساعت به کارگاه مجسمه سازی برن.
چانگبین دستی به موهای شاختهاش کشید و نفسش رو بیرون داد. درحالی که هنوز اندکی بابت بوسهی بیهوایی که دیشب روی شقیقهی پسر مو صورتی کاشته بود، آشفته به نظر میرسید، سوییشرتش رو از تنش جدا کرد و اجازه داد عضلاتش میون تیشرت مشکی رنگش خودنمایی کنن.
عینکش رو روی تیغهی بینیش جابهجا کرد و گفت:
- گفتی تا حالا مجسمه نساختی، درسته؟
هیونجین درحالی که گلدون سفالی رنگ نشدهای رو جابهجا میکرد، سرش رو به نشونهی نه تکون داد و سمت چانگبین چرخید. از اونجایی که احتمال میداد سفالگری لباسهاش رو کثیف کنه، تیشرت استین کوتاه و سرهمی لی سادهای پوشیده بود که گردن سفید و بازوهای لاغرش رو به نمایش میگذاشت. هیونجین دستهای لاغر و کشیدهای داشت و دربرابر ساق دست جذاب و بازوهای ورزیدهی چانگبین، مثل چوب خشکی شکستنی به نظر میرسید.
- تماشا کردم ولی نساختم. یعنی... فرصتی پیش نیومد اما سریع یاد میگیرم. میتونیم با چیزای ساده شروع کنیم، مثلا یه گلدون یا ماگ؟
چانگبین شبیه تجسمی آشفته وسط کارگاه ایستاده بود و سعی داشت آرامش خودش رو حفظ کنه چون هیونجین اون روز به طرز باورنکردنی زیباتر به نظر میرسید.
احساس میکرد از وقتی نتونسته خودش رو برای بوسیدن شقیقهاش کنترل کنه، میل عجیبی به نزدیک شدن بهش پیدا کرده و دلش میخواد تنش رو به خودش گره بزنه تا ازش دور نشه. انگار میون دریایی از احساسات شناور بود و قسمت عجیب ماجرا این محسوب میشد که این بار دیگه احساس احمق بودن به جون چانگبین نیفتاده بود و درعوض، حس خوب زیر پوستش تزریق میشد.
دستش رو به کتفش کشید و زبونش رو توی لپش فشرد. شاید حق با هیونجین بود و باید از کارهای سادهتر شروع میکرد.
YOU ARE READING
Cupid: The Last Mission
Fanfiction"سم و پیتر، فرشتههای عشق جوونی که بهخاطر یه اشتباه و خراب کردن مأموریتی که به اونها سپرده شده بود، توسط دادگاه عدل محکوم شدن که در کالبد دو فانی، یعنی هوانگ هیونجین و هان جیسونگ، به زمین تبعید بشن تا آخرین ماموریتشون رو به پایان برسونن. کی میدون...