"هنوز باهام قهری؟ جیسونگ. غلط کردم، خب؟ اشتباه کردم. اگه بیدار بشی، قسم میخورم دیگه حلقهات رو در نیارم."
***
نفسش رو رها کرد و در ماشینش رو پشت سرش بست. برای چند ثانیه داخل پارکینگ خیره به در بستهی ماشینش، وایستاد و نفسش رو با احساس کلافگی شدیدی رها کرد.
- مغزم داره منفجر میشه... لعنت بهت.
زیر لب زمزمه کرد و سمت آسانسوری که انتهای پارکینگ بود، قدم برداشت. مینهو توی تمام زندگیش، هیچوقت آدمی نبود که یک موضوع ذهنش رو درگیر کنه چون تنها چیزی که میتونست باعث مشغول شدن ذهنش بشه، کنسل شدن ناگهانی برنامههاش بود. اون هم نهایتاً برای ساعت دو ساعت درگیرش میکرد و به سرعت با برنامهی جدیدی جایگزین میشد؛ اما این روزها بیش از حد درگیر افکار ضد و نقیضش میشد!
دقیقا از روزی که شخصی به اسم هان جیسونگ وارد زندگیش شد، حتی برای لحظهای هم آروم و قرار نداشت. احساس میکرد آرامشش رو از دست داده و همیشه و همهجا، یه چیزی کم داره. اون پسر شبیه به تکهی گمشدهای بود که انگار برای مدتهای طولانی وصلهی جونش بوده و بعد از سالها تازه پیدا شده. عشق جیسونگ، ذهن و روحش رو مشوش کرده بود و اجازه نمیداد شبها با خیال راحت و بدون دلتنگی، سرش رو روی بالشت بذاره.
قبول کردن اینکه بالاخره به کسی احساس پیدا کرده، برای شخصیتی مثل مینهو آنچنان هم سخت نبود چون در واقعیت همیشه انتظار اینکه روزی نیمهی خودش رو پیدا کنه رو داشت اما فکرش رو نمیکرد که اینجا و در این لحظه، عاشق غنچهی کوچیک و فرشته مانندی بشه که مثل پسر بچههای پنج ساله، شیرین و پاک رفتار میکرد.
مینهو از ناامید کردن جیسونگ و از دیدن اشک چشمهاش خسته شده بود. نمیدونست چطور باید شرایطش رو براش توضیح بده و حتی نمیدونست چطور باید بابت رفتار دیشبش ازش عذرخواهی کنه؛ تنها چیزی که میدونست، این بود که احساس سردرگمی و دلتنگی داشت مثل مته مغزش رو سوراخ میکرد.
انقدر درگیر فکر کردن به جیسونگ شده بود که متوجه نشد کی به راهروی طبقهی سوم رسیده، فقط زمانی که به در بستهی واحدش رسید، به قدری خسته بود که حتی توانایی وارد کردن رمز در رو هم نداشت. بالاخره در رو باز کرد و درحالی که نفسش رو کلافه رها میکرد، سویچ ماشینش و میون دستش چرخوند و وارد راهرویی شد که به اتاق نشیمن میرسید.
هر قدمی که بیشتر وارد خونه میشد، خرده شیشههایی که به یه نقطهی مشخص میرسیدن، توجهش رو بیشتر جلب میکردن. سویچش رو میون مشتش نگه داشت و درحالی که اخمهاش توی هم گره شده بودن، کتش رو از تنش بیرون کشید و نگاهش روی جسم غرق خون و مچالهای نشست که جلوی ورودی اتاق نشیمن افتاده بود.
YOU ARE READING
Cupid: The Last Mission
Fanfiction"سم و پیتر، فرشتههای عشق جوونی که بهخاطر یه اشتباه و خراب کردن مأموریتی که به اونها سپرده شده بود، توسط دادگاه عدل محکوم شدن که در کالبد دو فانی، یعنی هوانگ هیونجین و هان جیسونگ، به زمین تبعید بشن تا آخرین ماموریتشون رو به پایان برسونن. کی میدون...