"نمیخوام با فکر کردن به گذشته یا آیندهای که نمیدونم تلخه یا شیرین، بودنت رو خراب کنم پس به این فکر کن که من الان کنارتم و با اینکه از آخرین بوسهمون نهایتا ده دقیقه گذشته، دوباره دلم میخواد ببوسمت. این برات کافی نیست؟"
***
اتاق رو سکوت برداشته بود و احساس گرما به تنش چنگ میانداخت. گیج و منگ بود و حتی نمیدونست که کجاست، شب قبل چه اتفاقی افتاده و اصلا چرا گرما داره جونش رو به لبش میرسونه.
لبهاش خشک شده بودن و با احساس تشنگی شدید، بزاقش رو پایین فرستاد. بدون پلک زدن ذرهای جابهجا شد که حصاری رو اطراف تنش احساس کرد. احتمال میداد دوباره توی آغوش هیونجین به خواب رفته ولی عطری که زیر بینیش پیچیده بود، هیچ شباهتی به بوی توت فرنگی پسر مو صورتی نداشت.
چشمهای خمار و خستهاش رو باز کرد که دید فاصلهای با بدن مینهو نداره و درحالی که هردوشون روی یه تختن، کنارش خوابیده. موهای پسر بزرگتر توی پیشونیش آشفته بودن، لبهای خوش فرمش درست مثل چهرهاش مقداری رنگ پریده به نظر میرسیدن و قفسهی سینهاش با حالتی منظم بالا و پایین میشد.
با دیدن مینهو و احساس نفسهاش، پلک آرومی زد و دیشب رو به یاد آورد؛ شبی که بعد از چندین ماه دیوونگی، بالاخره به خواستهاش رسیده و حقیقت رو از قلب پسر مقابلش شنیده بود.
با احساس خشکی گلوش نفسش رو بیرون فرستاد ولی دلش نمیخواست از اون نقطه فاصله بگیره چون احساس میکرد خونهاش همونجاست؛ توی آغوش مینهو.
لبخند کوچیکی زد و لپهاش رو از شدت هیجان باد کرد. دستش رو بالا برد تا با نوک انگشتش موهای آشفتهی پسر مقابلش رو کنار بزنه که نفسهای گرمش رو روی پوست دستش احساس کرد و قلبش لرزید.
نمیتونست لبخندش رو کنترل کنه چون اینکه حالا مینهو متعلق به خودشه، باعث گرمایی شدید اعماق قلبش میشد. دستش رو پایینتر برد، با حلقه کردنش دور سینهی پسر بزرگتر، تنش رو جلو برد و همینطور که سرش رو با هیجان توی سینهاش پنهان میکرد، تنش رو در آغوش کشید.
چند ثانیهای طول کشید تا مینهو حرکات ظریف پسرک میون آغوشش رو احساس کنه و از دنیای خواب بیرون کشیده بشه. بدون اینکه چشمهاش رو باز کنه و درحالی که هنوزهم غرق خواب بود، بازوهاش رو دور جیسونگ چرخوند و تن پسرک رو محکمتر به سینهی خودش فشار داد. بینیش رو بیاراده لای موهای نقرهای رنگ پسرک فرو کرد و نفسی عمیق کشید تا عطر جیسونگ رو جایگزین اکسیژن توی ریههاش بکنه.
پسر مونقرهای که با نفس عمیق مینهو متوجهی بیدار شدنش شده بود، لبخندش رو پررنگتر و حلقهی دستهاش دور سینهی پسر بزرگتر رو تنگتر کرد. دلش میخواست همونجا جا خوش کنه و صبحش رو به زیباترین شکل ممکن بگذرونه پس با پلکهایی بسته و صدایی که به خاطر پنهان بودن سرش خفه شده بود، با شیطنت گفت:
YOU ARE READING
Cupid: The Last Mission
Fanfiction"سم و پیتر، فرشتههای عشق جوونی که بهخاطر یه اشتباه و خراب کردن مأموریتی که به اونها سپرده شده بود، توسط دادگاه عدل محکوم شدن که در کالبد دو فانی، یعنی هوانگ هیونجین و هان جیسونگ، به زمین تبعید بشن تا آخرین ماموریتشون رو به پایان برسونن. کی میدون...