- Part 14 [ 2 ]

107 27 10
                                    

"باشه... توی خماری می‌مونم ولی زمانی که وقتش برسه، باید انقدر این بوسه رو کش بدی که لب‌هام بی‌حس بشن."

***

مینهو به چشم‌های پُر از التماس جیسونگ خیره موند و دست پُر از رگش رو به گردن پسرک رسوند. گردنش رو نگه داشت لب‌‌هاش رو اونقدر محکم به لب پسرک کوبید که تنش از شدت شوک حرکت یهویش، بالا بپره‌. لب پایینش رو جلوی چشم‌های متعجب دختری که از کنارشون عبور می‌کرد به دندون کشید و با مک نرمی، کمرش رو صاف کرد و باعث شد لب‌هاشون با سرعت از همدیگه فاصله بگیره.

- همونطوری که من توی فکر به فاک دادنت دارم روانی می‌شم، تو هم باید توی خماری این بوسه بمونی.

شستش رو به لب پایین جیسونگ کشید و همون انگشتی که روی لبش کشیده بود رو بین لب‌هاش خودش برد و خیره به چشم‌هاش، مک کوچکی بهش زد.

جیسونگ با نگاهی مات خیره‌ی لب‌های مینهو و انگشت روی لب‌هاش شد. داشت به معنای واقعی دیوونه می‌شد و مینهو هیچ کاری جز تشنه‌تر کردنش نمی‌کرد.

بزاقش رو با نگاهی خیره پایین فرستاد و درحالی که از درون فاصله‌ای تا گریه نداشت، دست پسر بزرگ‌تر رو گرفت و مقابل لب‌های خودش قرار داد. نمی‌فهمید هدف مینهو از بازی دادنش چیه ولی می‌دونست واقعا داره به هدفش می‌رسه چون جیسونگ می‌تونست برای یه بوسه از سمتش هرگناهی رو مرتکب بشه.

روی انگشت شست پسر مقابلش که توسط لب‌هاش خیس شده بود، بوسه‌ای کاشت و گفت:

- باشه... توی خماری می‌مونم ولی زمانی که وقتش برسه، باید انقدر این بوسه رو کش بدی که لب‌هام بی‌حس بشن.

لبخند کوچکی زد و نفسش رو به آرومی رها کرد. مینهو در حال حاضر درحال تجربه کردن احساسات عجیب و جدیدی بود که هیچ شباهتی به لی‌مینهوی همیشگی نداشت. همراه کسی به مرکز خرید می‌رفت، تو رختکن گردنش رو می‌بوسید و میون جمعیت، درباره‌ی اینکه چرا لب‌هاش رو نبوسیده بود بحث می‌کرد.

اون به وقت گذرونی با آدم‌ها، بازی دادن و بعد رها کردنشون عادت داشت اما این بازی‌ای که با جیسونگ راه انداخته بود، حس عجیب و غریبی داشت؛ چیزی شبیه به شنا کردن خلاف جهت رودخانه. هان جیسونگ تمامی اصول و قواعد زندگیش رو درهم می‌شکست و رفته رفته باعث می‌شد مینهو دیگری، یا شاید مینهوی بهتری باشه. چشم‌هاش، کلماتش و رایحه‌ی خوشبوی تنش باعث می‌شد پسر بزرگ‌تر دلش بخواد سال‌های طولانی توی همین دقیقه‌های دوست داشتنی اسیر بشه.

مینهو تابه‌حال عاشق نشده بود، حتی احساسی شبیه به اون رو هم تجربه نکرده بود اما حالا اون فرشته‌ی مو صورتی، داشت تمام معادلات زندگیش رو با چشم‌هاش به هم می‌زد. آرزو می‌کرد ای کاش همه چیز گذرا باشه؛ مینهو از تجربه کردن چیزی شبیه به عشق می‌ترسید.

Cupid: The Last MissionWhere stories live. Discover now