"داری اذیتم میکنی... اگه نگرانمی پس اذیتم نکن. اگه واست مهمم پس ازم پنهون نشو، هیونگ من نیازت دارم... میفهمی؟"
***
- خیلی خب بچهها، امروز کی داوطلبه؟
- استاد، نظرتون چیه اینبار مدلمون هوانگ هیونجین باشه؟
نگاه خیرهی تمامی دانشجوهای کلاس سمت پسرک مو صورتی چرخید که پشت بومش نشسته بود و چیزی از معنای کلمهی "داوطلب بودن" نمیدونست. امروز موهای لخت و صورتیش رو به مدل همیشگیش، پشت سرش بسته بود و بولیز سفید و گشادی به تن داشت که آستینهای بلندش رو تا ساق دست تا زده بود. شلوار جین چسبونی پوشیده و تنها قسمت جلویی بولیزش رو داخل شلوارش فرو کرده بود. زنجیر نقرهای رنگ باریکی دور گردنش خودنمایی میکرد و دو حلقهی مشکی و سفید دور انگشت اشارهی دست راستش داشت. در واقعیت امروز سادهترین لباس داخل کمدش رو انتخاب کرده بود اما حالا قرار بود به عنوان "مدل نقاشی" وسط کلاس بشینه و همهی بچهها ازش طرح بکشن!
- من؟
درحالی که پلک میزد، سوالی به خودش اشاره داد و به دویونی خیره شد که از پیشنهادی که داده بود، کاملا راضی و خوشحال به نظر میرسید. پسری که کمی دورتر نشسته بود، سرش رو بالا و پایین کرد و دوباره نگاهش رو به استاد داد.
- هیونجین خیلی خوشگله استاد، به نظرم بهترین سوژهی امروزمون میتونه "اون و چهرهاش" باشه.
استاد زن، لبخند دندون نمایی زد و با دستش به هیونجین اشاره داد که به وسط کلاس بیاد. حق با دویون بود؛ هیونجین درست مثل فرشتهها زیبا و دوست داشتنی به نظر میرسید!
- بیا اینجا هیونجین، بیا این وسط بشین.
هیونجین برای چندثانیه به صندلیش چسبید و لبهاش رو روی هم فشار داد تا گردنش برای دیدن واکنش چانگبین هیونگی که پشت بومش نشسته بود، نچرخه. سه روز گذشته بود و فرشتهی مو صورتی بیشتر از هر وقت دیگهای احساس دلتنگی میکرد چون حتی پیامهای تشکرش هم نادیده گرفته میشدن. هیونگ مورد علاقهاش لحظهای بوسیده بودش و حالا داشت بیوقفه نادیدهاش میگرفت؛ هیونجین میتونست تا ابد به خاطر این موضوع گریه و خودش رو سرزنشش کنه!
فرشتهی مو صورتی تمام تلاشش رو کرده بود تا هر طور که هست، برای این سه روز تعطیل آخر هفته قلبش رو قانع نگه داره اما خیلی سخت و کشنده بود. چطور میتونست به دلتنگی و حال بد خودش توجهی نکنه و فراموش کنه که با نادیده گرفته شدن توسط معشوقش، درحال تکهتکه شدنه؟ حتی امروز هم با هیجان و استرسی زیادی به کلاس اومده بود اما تنها چیزی که نصیبش شد، جوابِ سلام سادهای بود که چشمهای شخص گوینده، ازش دزدیده و پنهان میشدن. هیونجین دوستش داشت، واقعاً دوستش داشت اما دیگه نمیتونست این بیتوجهی رو تحمل کنه و به زندگی کردن ادامه بده!
YOU ARE READING
Cupid: The Last Mission
Fanfiction"سم و پیتر، فرشتههای عشق جوونی که بهخاطر یه اشتباه و خراب کردن مأموریتی که به اونها سپرده شده بود، توسط دادگاه عدل محکوم شدن که در کالبد دو فانی، یعنی هوانگ هیونجین و هان جیسونگ، به زمین تبعید بشن تا آخرین ماموریتشون رو به پایان برسونن. کی میدون...