چمدونش رو تحویل گرفت و به سمت خروجی حرکت کرد.
با اینکه تمام زندگیش رو جمع کرده بود اما چمدون سنگینی نداشت و به راحتی حملش میکرد.از وقتی یادش میومد دنبال این لحظه بود و حالا حس خوب درونش غم رو از یادش برده بود.
اون تصمیم گرفته بود زندگیش رو دوباره، خیلی دورتر از خونه و خانوادش شروع کنه.
درسته که اینجا تنها بود اما این تنهایی رو ترجیح میداد به تنهایی که در کنار خانوادش حس میکرد._جونگکوک...
به سمت خروجی حرکت میکرد که با صدای آشنایی متوقف شد. دنبال صدای آشنا گشت و یک مقدار جلوتر دیدش._آه یونگی؛ سلام.
تو آغوش یونگی کشیده شد و از اینکه بین این همه انسان به یک دوست رسیده حس خوبی داشت.
_سلام پسر. بالاخره اومدی.
از آغوشش بیرون کشیدش و با خنده زیبایی گفت:
_به میلان خوش اومدی کوچولو.با اینکه از کوچولو خطاب شدن مقداری ناراحت شده بود اما با خنده تشکری کرد و همراه یونگی به طرف ماشینش حرکت کرد.
_میای پیش من دیگه؟
_نه هیونگ باید برم دانشگاه تا کارای خوابگاهمو درست کنم.
_خوابگاه چیه پسر؟ تو جدی فکر کردی من میذارم تو خوابگاه بمونی؟ پس این هیونگ گندت به چه دردی میخوره؟
چشماش رو چرخوند و نگاهی مسخره به یونگی انداخت و گفت:
_مرسی هیونگ اما من اینجوری راحتترم.
_هی بچه اونطوری با من حرف نزن. حداقل امروز رو بیخیال شو و بیا فقط خوش بگذرونیم.اوضاعش اونقد بد نبود که نتونه یک روز رو فقط خوش بگذرونه اما ترجیح جونگکوک این بود که طبق برنامه پیش بره.
برس میلان، برو دانشگاه، کارهای بورسیه و خوابگاه رو پیگیری کن و هرچه سریعتر بگرد دنبال یه کار خوب. کار؛ با یادآوریش به سمت یونگی برگشت و گفت:
_میام اما باید قول بدی که تو پیدا کردن کار کمکم کنی.
_باشه کوچولو. نگران این چیزا نباش.نگران بود. نگران بود چون همون لحظه که از خونه بیرون اومده بود به خودش قول داده بود دیگه هیچوقت با اون وضعیت برنگرده. دیگه هیچوقت قرار نبود مثل یه آدم شکست خورده و ضعیف به نظر برسه. اون با زندگیش قمار کرده بود و حالا که اینجا بود قصد نداشت ببازه.
انقد خسته بود که قبل از رسیدن به تخت چشماش بسته شد. تمام شب رو با یونگی گذرونده بود و وقت نکرده بود حتی وسایلش رو باز کنه.
یونگی از دوستهای خوبش بود که با هم توی یه شرکت بزرگ معماری آشنا شده بودن. جونگکوک دوره کارآموزیش رو اونجا میگذروند و یونگی مدیر بخش حسابداری اون شرکت بود که حالا تو شعبه ایتالیا مشغول به کار بود.
با فکر کردن به اینکه چجوری میتونه لطفهای یونگی رو جبران کنه به خواب رفت.با احساس گرمای زیاد از خواب بیدار شد. آفتاب کل اتاق رو روشن کرده بود. ساعت ۹ صبح بود و هنوز وقت داشت برای انجام کاراش.
YOU ARE READING
AROHA
Romanceآروها جئون جونگکوک تازه داشت یاد میگرفت تنهایی زندگیش رو بگذرونه اما از روزی که اون مرد عجیب رو دیده بود دیگه هیچ چیز سرجاش نبود و کل زندگیش به هم ریخته بود. _اگه سرنوشت بخواد دو نفر رو کنار هم قرار بده هیچ چیز جلودارش نیست. تو خواسته سرنوشت برای م...