chapter 3

238 73 16
                                    


لیوان با صدای بلند روی زمین افتاد و شکست. هر دو بدون تکون خوردن رو به روی هم ایستاده بودن. تهیونگ با نگاهی ناخوانا و جونگکوک با نگاهی که از اون احساس ترس، تاسف و عذرخواهی می‌بارید.

اولین کسی که واکنش نشون داد مرد قد بلندی بود که کنار تهیونگ ایستاده بود.
دستمالی از توی جیبش در آورد و سعی داشت لباس تهیونگ رو تمیز کنه.
تهیونگ سکوت رو شکست و گفت:
_چیز مهمی نیست آلفرد.
مردی که آلفرد خطاب شده بود دستمال خیس رو روی میز گذاشت.
_عذر می‌خوام سینیور کیم. باید لیوان رو از دستشون میگرفتم.
تهیونگ به سمت آلفرد برگشت و به آرومی گفت:
_بزرگش نکن آلفرد. یه پیرهن تمیز برام پیدا کن.

آلفرد سرش رو تکون داد و به سمت خروجی رفت.
جونگکوک که انگار تازه متوجه کاری که کرده بود شده دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد و پیرهن خیسش رو لمس کرد.
تهیونگ بدون اینکه حرفی بزنه نگاهش می‌کرد.
_م‌...من... خیلی... عذ...عذر میخوام آقا.
مستیش هنوز کامل نپریده بود و کمی گیج بود.
_اگه بخواید میتو... میتونم لباسم رو بدم بهتون.
_اشکالی نداره جناب جئون. حادثه برای پیش اومدنه.

نگاهش رو به چشم‌های مطمئن تهیونگ داد و وقتی تو چشم‌هاش اثری از عصبانیت ندید نفسش رو با راحتی بیرون داد.
_آقا من واقعا قصد نداشتم این کار رو بکنم. حداقل بذارید لباستون رو تمیز کنم.
تهیونگ قدمی عقب گذاشت و نگاهی به جونگکوک انداخت.
_نیازی نیست جناب جئون. نگران چیزی نباشید.
جونگکوک نمی‌دونست باید چیکار کنه. با دستپاچگی دنبال چیزی می‌گشت که بتونه لباس تهیونگ رو خشک کنه. متوجه کارهاش نبود. الکلی که تا اون موقع نوشیده بود باعث می‌شد ندونه چیکار میکنه و دست به کارهای مسخره بزنه.

با تاسف به تهیونگ نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست پیراهنش رو در بیاره و به اون مرد بده. حس بدی داشت. اون مرد تمام شب مهمونش کرده بود ولی جونگکوک نه تنها آبرو خودش رو برده بود بلکه لباس مرد رو هم خراب کرده بود.
بعد از گذشت دقایقی آلفرد با یه پیراهن تمیز برگشت و اون رو به سمت تهیونگ گرفت.

_سینیور کیم میتونید لباستون رو تو توالت عوض کنید.
تهیونگ نگاهی به آلفرد انداخت و بعد از گرفتن پیراهن سمت جونگکوک که آروم روی صندلی نشسته بود کرد. میدونست از شدت مستی متوجه چیزی نیست.
_چشم از روش بر ندار تا برمیگردم.
_چشم سینیور.

با صدای بلندی بغل گوشش چشم‌هاش رو باز کرد.
_هی کوککک. پاشو بریم خونه. من خوابم میاددد.
جکسون بود.
_دی یه راننده گرفته. اون میرسونتمون‌.
نگاهی به جکسون انداخت و از روی صندلی بلند شد. رو به آلفرد که کمی دورتر ایستاده بود کرد و گفت:
_به اون آقا بگو من خیلی متاسفم.
و بعد به آرومی همراه جکسون به سمت خروجی رفت‌. تنها چیزی که می‌تونست بهش فکر کنه خواب بود.

AROHAWhere stories live. Discover now