روزها آروم میگذشت. از دانشگاه به کلاب و از کلاب به دانشگاه. تنها اتفاقی که این چند وقت براش افتاده بود برنده شدن خوابگاه بود.
دو هفته گذشته بود که بهش خبر دادن خوابگاه برنده شده و میتونه به اونجا نقل مکان کنه.با اینکه یونگی خیلی از این خبر خوشحال نشده بود و از نظرش جونگکوک فقط داره پولش رو الکی هدر میده اما از نظر جونگکوک این بهترین اتفاقی بود که میتونست براش بیوفته.
با اینکه تو خونه یونگی احساس بدی نداشت اما از اینکه سربار کسی باشه خوشش نمیومد.
تمام طول راه داشت هیونگش رو قانع میکرد و بهش اطمینان میداد که مراقب خودش هست و مرتب بهش سر میزنه. وسایلش رو با کمک یونگی به اتاقش توی خوابگاه برد و بعد از یه خداحافظی طولانی بالاخره تنها موند.سه ماه بعد
توی دو روز گذشته فقط ۵ ساعت خوابیده بود. تاریخ تحویل پروژش نزدیک و نزدیکتر میشد و این باعث شده بود خودش و سه تا از دوستهاش که به لطف هم اتاقیش باهاشون آشنا شده بود از صبح تا شب روی پروژه مشترکشون کار کنن.
نگاهی به بچهها انداخت و تصمیم گرفت یه چیزی برای خوردن آماده کنه. با چک کردن یخچال و پیدا نکردن چیزی جز چندتا کنسرو آماده همونهارو آماده کرد و توی ظرفهای تمیزی که میتونست پیدا کنه ریخت و روی میز چید.
_بچهها اگه همینجوری ادامه بدید تا روز تحویل چیزی ازتون باقی نمیمونه.
اشارهای به میزی که غذاهارو روش چیده بود کرد و ادامه داد:
_حداقل یه چیزی بخورید.اولین کسی که از سر جاش بلند شد جکسون بود. چشماش رو چرخوند و با نارضایتی گفت: اوه پسر ببین جونگکوک چه کرده.
_جک اگه اعتراضی داری میتونی نخوری اینجوری به بقیه بیشتر غذا میرسه. لارا و دیمیتری رو هم صدا بزن.
_چشم آقا. لارا... دی بیاید شام.بعد از خوردن شام و استراحت کوتاه دوباره سر کارهاشون برگشتن و تا نیمههای صبح بیدار بودن.
با خستگی چشمهاش رو مالید و به ساعت نگاه کرد. برگشت سمت جکسون که روی نقشههای روی میز خوابش برده بود. نگاهی به لارا و دیمیتری انداخت. لارا خواب بود بود اما دیمیتری همچنان در حال کار بود.
_دی برای امروز بسه.
_آه کوک انقد خستم حتی نمیتونم چشمام رو ببندم.
_منم همینطور دی.
_نگران ارائم کوک. اگه نتونیم به خوبی پشت سر بذاریمش صد در صد هممون رو میندازه.
جونگکوک از خودش مطمئن بود. اون میدونست چقد سخت کار کرده و حقشه که نمره خوبی بگیره.
_نگران نباش دی.
بلند شد و یه پتو براش آورد: انقدر خوب کار کردیم که نمیتونه هیچ ایرادی بگیره.
_امیدوارم جونگکوک.روز تحویل پروژه بود. همه پر از استرس بودن و دیگه اون جو پر از شوخی و خنده بینشون نبود.
بعد از گذشت ده دقیقه استاد وارد اتاق شد و تک تک صداشون زد.
YOU ARE READING
AROHA
Romanceآروها جئون جونگکوک تازه داشت یاد میگرفت تنهایی زندگیش رو بگذرونه اما از روزی که اون مرد عجیب رو دیده بود دیگه هیچ چیز سرجاش نبود و کل زندگیش به هم ریخته بود. _اگه سرنوشت بخواد دو نفر رو کنار هم قرار بده هیچ چیز جلودارش نیست. تو خواسته سرنوشت برای م...