chapter 15

208 58 33
                                    


پله‌هارو یکی پس از دیگری طی می‌کرد تا به اتاق کار پدرش برسه. نمی‌تونست دلیل رفتار مرد رو حدس بزنه و همین بیشتر نگرانش می‌کرد. رفتاری که چند دقیقه پیش از پدرش دید بی‌سابقه بود. اون هیچوقت جمع مهمان‌هاش رو ترک نمی‌کرد.

خیالش از بابت تنها نبودن جونگکوک راحت بود. دوستش همراه با جیمین چند ثانیه بعد از اینکه پدرش مهمانی رو ترک کرد بهشون ملحق شدن.

با نزدیک شدن به اتاق پدرش صدای دادش رو شنید. نمی‌دونست پدرش سر کی داد میزنه اما بدون اینکه فالگوش بایسته چند ضربه به در زد و وارد اتاق شد. با دیدن پدرش که با چهره‌ای عصبی روی صندلی نشسته بود مردد شد. شاید نباید میومد بالا.
_حالتون خوبه پدر؟

با ورود تهیونگ به اتاق، پدرش سکوت کرده بود. چشم‌هاش رو بست و دستی که روی میز گذاشته بود رو مشت کرد. باید آرامش خودش رو حفظ می‌کرد.
از روی صندلی بلند شد و مردی که جلوش بود رو کنار زد و رو به روی پسرش ایستاد. به چشم‌های تهیونگ که در تلاش بود نگرانیش رو زیر نگاهی خونسرد پنهان کنه خیره شد و با طمانینه گفت:
_خوبم تهیونگ. میشه خواهش ازت داشته باشم؟

تهیونگ با اطمینان سری تکون داد و منتظر پدرش موند. جونگ‌وو بدون اینکه تغییری در حالت چهرش‌ ایجاد کنه گفت:
_برگرد به مهمانی و به جای من حواست رو به همه چیز بده. به بقیه بگو حالم مساعد نیست و ازشون عذر خواهی کن و مهم‌تر از همه جانشین بودن خودت رو نشون بده پسرم.

تهیونگ کمی تعجب کرده بود. دلیل حال نامساعد پدرش چی بود؟ چرا یک دفعه حالش بد شده؟
دلش می‌خواست تک تک سوالات رو از پدرش بپرسه اما تهیونگ یاد گرفته بود نباید روی حرف پدرش حرف بزنه برای همین بعد از لحظاتی کوتاه سری تکون داد و چشم آرومی گفت.

برای بار آخر نگاهش به مردی که توی اتاق پدرش ایستاده بود افتاد و بعد از کمی فکر کردن اون رو شناخت. سرپرست تیم حفاظتی که پدرش با شرکتشون کار می‌کرد. اون مرد برای چی اونجا بود؟
در حالی که قدمی به عقب برداشته بود تا از اتاق خارج بشه صدای نگران مادرش رو شنید.
_جونگ‌وو عزیزم حالت خوبه؟
ویولا بدون توجه به افراد حاضر در اتاق به سمت همسرش رفت و اون رو در آغوش گرفت. مرد لبخند کوتاهی زد و همسرش رو تسلی داد:
_نگران نباش عزیزم حالم خوبه. لطفا با تهیونگ به جشن برگردید و از ادامه مهمانی لذت ببرید.

ویولا برای مدتی به چشم‌های همسرش نگاه کرد و بعد از مکثی طولانی سری تکون داد و به سمت پسرش رفت.
در حالی که دستش رو دور دست تهیونگ حلقه می‌کرد به آرومی‌گفت:
_لطفا مراقب خودت باش عزیزم.

با خارج شدنشون از اتاق تهیونگ نفسش رو بیرون داد و به آرومی از مادرش پرسید:
_میشه توضیح بدی دقیقا چه اتفاقی افتاده سینیورا؟
ویولا لبخندی زد و دست پسرش رو به آرومی فشرد:
_خودم هم متعجبم عزیزم. نگران نباش پدرت حالش خوبه.
و بعد در حالی که انگار چیزی به ذهنش رسیده دست تهیونگ رو ول کرد و به آرومی گفت:
_تو برگرد پیش جونگکوک عزیزم. خیلی‌ وقته تنها مونده.

AROHAWhere stories live. Discover now