chapter 5

299 89 16
                                    


اگر امروز توی تخت خواب خودش بیدار میشد هیچ کدوم از اتفاقات دیشب رو باور نمی‌کرد ولی حالا که توی اتاق مهمان کیم تهیونگ از خواب بیدار شده بود همه چیز براش واقعی بود‌.

دیشب بعد از اینکه اصرار تهیونگ به خوردن غذا رو رد کرد به سمت اتاق مهمان هدایت شد و چند لحظه بعد از وارد شدن به تخت از خستگی بیهوش شد.
حالا که چشم‌هاش رو باز کرده و دیشب رو با خودش مرور می‌کرد دلش می‌خواست هرچه سریع‌تر از اون خونه بره و دیگه به هیچ کدوم از اتفاق‌ها فکر نکنه.
کاش میتونست بدون رو به رو شدن با تهیونگ از خونه خارج بشه.

کائنات حداقل بهش یکبار خوش شانس بودن رو بدهکارن پس تصمیم گرفت فکرش رو امتحان کنه.
وسیله خاصی با خودش نداشت. نگاهی به لباس‌هاش که روی کاناپه بودن انداخت و با عوض کردنشون خواست از اتاق خارج بشه که چشمش به خودکار روی میز افتاد‌.

دور از ادب بود بدون خداحافظی از خونه بره برای همین دنبال کاغذ گشت تا بتونه یادداشتی برای تهیونگ بنویسه.
همه کشوهارو و گشت و آخر یه تیکه کاغذ پیدا کرد و شروع کرد به نوشتن.
سینیور کیم عزیز، ممنون از مهمان نوازیتون. اميدوارم روز خوبی داشته باشید. خدانگهدار.
جئون جونگکوک

بعد از مرور دوباره متنی که نوشته بود اون رو بغل آیینه گذاشت و در اتاق رو آروم باز کرد و با قدم‌های آهسته به سمت در خروجی رفت.

خونه ساکت بود و خوشحال بود که این دفعه همه چیز طبق خواستش‌ پیش رفته.
به در رسید و دستش رو روی دستگیره گذاشت و با سمت پایین فشارش داد.
_جایی می‌رید جناب جئون؟

با صدای بلند و محکم پشت سرش تقریبا از ترس سکته کرد و نزدیک بود بیوفته که همون لحظه تهیونگ خودش رو بهش رسوند و محکم گرفتش.
فاصله چند سانتی بینشون حس عجیبی به جونگکوک میداد.
_ترسوندمت؟
جونگکوک فقط با گیجی نگاهش می‌کرد.

تهیونگ به آرومی رهاش کرد و یک دستش رو پشت کمرش گذاشت و به نرمی به سمت داخل هدایتش کرد.
_عذر می‌خوام اگه ترسیدید. معمولا مهمان ندارم ولی به دور از ادبه اگه بذارم مهمانم گرسنه از خونم بره. پس لطف کنید برید داخل تا صبحانه رو حاضر کنم.
جونگکوک که تازه به خودش اومده بود متوقف شد و به سمت تهیونگ برگشت.
_اما من باید برم.
_بعد از صبحانه هر کجا خواستید میتونید برید.

پشت میز غذاخوری نشست. تهیونگ با حوصله میز رو میچید و جونگکوک در سکوت نشسته بود. بعد از تموم کردن کارها تهیونگ به سمت آشپزخونه رفت و قبلش به جونگکوک گفت:
_شروع کن تا برمیگردم.

اما جونگکوک منتظرش موند. بعد از چند دقیقه تهیونگ برگشت و با لحنی سرخوشانه به جونگکوک گفت:
_انقد مطمئن بودید که دیگه من رو نمیبینید؟
تهیونگ تکه کاغذ توی دستش رو به سمت جونگکوک تکون داد و جونگکوک تازه یادش اومد که برای تهیونگ نوت گذاشته بود‌.

AROHAWhere stories live. Discover now