امروز هرچقدر به مغزش فشار میآورد باز هم کافی نبود. ذهنش درگیر بود و حتی نمیتونست یه طرح خوب بزنه. با یادآوری خاطرات چند شب پیش تصمیم گرفته بود دیگه انقدر مست نکنه که آبروی خودش رو ببره و از طرفی امیدوارم بود دیگه با اون مرد رو به رو نشه.
کلاس براش خسته کننده میگذشت. نگاهش به ساعت بود و از عقربهها خواهش میکرد زودتر حرکت کنن. با صدای تلفن حواسش جمع شد.
گوشیش رو روشن کرد. یونگی بهش پیام داده بود.
_سلام کوک. خوبی؟ امروز بعد از سرکار یه سر بهت میزنم. میتونم دستبندت رو با خودم ببرم و بعدا برات بیارم. اینطوری یه بهونه واسه سر زدن بهم داری.مدت طولانیای میشد که به یونگی سر نزده. گوشی رو دستش گرفت و شروع کرد به تایپ کردن.
_ متاسفم هیونگ. سعی میکنم از این به بعد بیشتر بهت سر بزنم. امروز منتظرتم هیونگ.
پیام رو فرستاد و شروع کرد به جمع کردن وسایلش. تقریبا یک ربع از کلاسش مونده بود ولی دیگه تحملش تموم شده بود.با خارج شدن از کلاس برای اینکه خیلی زودتر نرسه سرکار پیاده راه رو طی کرد.
کلاب اون روز نسبت به روزهای دیگه خلوتتر بود و سرش خیلی شلوغ نبود.
پشت کانتر نشسته بود که دستی رو روی موهاش حس کرد.
سرش رو عقب کشید و با چشمهای خندون یونگی رو به رو شد._همه چیز رو به راهه کوچولو؟
به سمت هیونگش رفت و اون رو بغل کرد.
_سلام هیونگ. دلم برات تنگ شده بود.
یونگی خندهای کرد و دلخورانه گفت:
_کاملا معلومه جناب جئون.
جناب جئون؟ چه ترکیب آشنایی.
باز هم هیونگش رو بغل کرد.
_اینطوری نگو هیونگ خودت میدونی چقد درگیرم.
باز هم دستاش رو لای موهای لخت جونگکوک برد و شروع کرد به بهم ریختنش.
_میدونم کوک. شوخی کردم بچه. بیا بشین برام تعریف کن روزات چطوری گذشت؟تقریبا یک ساعتی میشد یونگی رفته بود و دستبند رو هم برای تعمیر با خودش برده بود. قرار بود فردا به خونه هیونگش بره و زمان طولانیتری کنارش باشه. یونگی هم مثل جونگکوک دوست و آشنای زیادی نداشت و از اینکه وقت بیشتری با جونگکوک بگذرونه خوشحال میشد.
چون کلاس نداشت قبول کرده بود که شیفت شب رو هم بمونه. هم پول بیشتری در میآورد و هم زمان براش زودتر میگذشت.
کلاب بر خلاف همیشه خیلی شلوغ نبود. بعد از بردن آخرین سرویس برای زوج جوانی که گوشه خلوتی نشسته بودن پشت کانتر برگشت و شروع کرد به مرتب کردن وسایل.
_ جونگکوک میشه چند لحظه حواست به بار باشه؟
_آره کلارا حواسم هست.
لبخندی به دختر بارتندر زد و به اون سمت میز حرکت کرد.جونگکوک آشنایی با مشروبها و نوع سرو اونها نداشت و امیدوارم بود تا وقتی کلارا برگرده کسی برای سفارش نیاد.
چند دقیقه بعد مردی که معلوم بود تقریبا مسته به سمت بار اومد و مستقیما زل زد به جونگکوک.
_یه کوکتل حاضر کن خوشگله.
YOU ARE READING
AROHA
Romanceآروها جئون جونگکوک تازه داشت یاد میگرفت تنهایی زندگیش رو بگذرونه اما از روزی که اون مرد عجیب رو دیده بود دیگه هیچ چیز سرجاش نبود و کل زندگیش به هم ریخته بود. _اگه سرنوشت بخواد دو نفر رو کنار هم قرار بده هیچ چیز جلودارش نیست. تو خواسته سرنوشت برای م...