تقریبا یک هفته از آخرین باری که تهیونگ رو دیده بود میگذشت. در حال بازگشت به خوابگاه بود. تا آخر وقت کلاس داشت و همین باعث شد اتوبوس رو از دست بده و پیاده برگرده. تقریبا نزدیک خوابگاه بود که متوجه ماشین تهیونگ شد.
راهش رو به سمت ماشین کج کرد اما کسی توی ماشین نبود. اطراف رو با دقت نگاه کرد اما همچنان خبری از تهیونگ نبود. از ماشین دور شد و به سمت ورودی خوابگاه رفت. هنوز چند قدم بیشتر برنداشته بود که صدای تهیونگ متوقفش کرد.اون مرد در حالی که گرم صحبت با سینیور ریکاردو بود متوجه حضور جونگکوک شد.
سینیور ریکاردو یکی از نگهبانهای خوابگاه بود. تهیونگ سری به معنای خداحافظی تکون داد و از سینیور ریکاردو دور شد و به سمت جونگکوک رفت.
با رسیدن به جونگکوک دستش رو پشت پسر کوچکتر گذاشت و اون رو به سمت ماشین هدایت کرد.
_شبتون بخیر جناب جئون. خیلی وقت بود فرصت دیدار نداشتم. امیدوارم حالتون خوب باشه.
با رسیدن به ماشین از حرکت ایستادن. جونگکوک سری به نشانه تایید تکان داد.
_حالم خوبه. با سینیور ریکاردو صحبت میکردید؟
_اوه بله. راجع به اون شبی که آلفرد اومده بود اینجا ازشون پرسیدم.
با دیدن نگاه کنجکاو جونگکوک حرفش رو ادامه داد:
_بهم گفتن چون آلفرد خودش رو آشنای شما معرفی کرده اجازه دادن بیاد داخل. مثل اینکه خیلی هم منتظر شما بوده.
نگاه جونگکوک همچنان کنجکاو بود.
_اگه حرفم رو باور ندارید میتونید از خودش بپرسید.
جونگکوک سری به چپ و راست تکون داد.
_لازم نیست. ترجیح میدم بهتون اعتماد کنم.
_این ترجیح منم هست جونگکوک.تهیونگ به ماشین تکیه داد و به چشمهای جونگکوک خیره شد. داشت سعی میکرد با نگاه کردن به چشمهای معصوم اون پسر دلتنگی عجیبی که احساس میکرد رو رفع کنه. جونگکوک هم بدون گفتن کلمهای بهش خیره شده بود. اون همیشه تحت تأثیر تهیونگ قرار میگرفت اما انگار این دفعه متفاوت بود.
تهیونگ یک قدم به جونگکوک نزدیک شد. لحن صداش نرم بود.
_هنوزم سه قرار ملاقات سر جاشه؟
جونگکوک کلمات رو گم کرده بود. سرش رو به پایین و به معنای آره تکون داد.
لبخندی روی لبهای تهیونگ نشست. همچنان لحن آروم خودش رو حفظ کرد.
_میشه مقداری راهنمایی بگیرم ازتون؟جونگکوک متوجه منظورش نشد. کمی عقب رفت.
_راهنمایی راجع به چی؟
_میخوام استانداردهات رو بدونم جونگکوک. بهم بگو از نظرت یه قرار خوب چجوریه؟
جونگکوک با صداقت کامل جوابش رو داد:
_نمیدونم. تا به حال سر قرار نرفتم.تهیونگ شوکه شد.
_جدی میگی؟
_کاملا.
تهیونگ سرش رو تکون داد و سعی داشت لبخندش رو کنترل کنه.
نمیخواست باعث ناراحتی جونگکوک بشه اما این واقعیت که جونگکوک تا به حال هیچ قراری نداشته بهش حس خوبی میداد. صداش رو صاف کرد و به جونگکوک نزدیکتر شد.
_این نکته مسئولیت من رو بیشتر میکنه جناب جئون. لطفا بهم بگید انتظار دارید فردا چجوری پیش بره؟
جونگکوک با تعجب گفت:
_فردا؟
_من یک هفته بهتون وقت دادم. نمیخوام حتی یک روز دیگه صبر کنم.
YOU ARE READING
AROHA
Romanceآروها جئون جونگکوک تازه داشت یاد میگرفت تنهایی زندگیش رو بگذرونه اما از روزی که اون مرد عجیب رو دیده بود دیگه هیچ چیز سرجاش نبود و کل زندگیش به هم ریخته بود. _اگه سرنوشت بخواد دو نفر رو کنار هم قرار بده هیچ چیز جلودارش نیست. تو خواسته سرنوشت برای م...