part one

586 76 39
                                    

10 May 2024 :
غرق در افکارش به موتور هیوسانگ آکوئیلا مورد علاقه اش تکیه داده بود . درگیری های زندگی اش ، هرروز بیشتر و بیشتر تر از قبل میشد ،
دخترش بزرگ شده بود و دست تنها از پَس کارهاش برنمیومد.
تنها دوستش در شُرف ازدواج بود و قرار بود همراه همسرش کره رو به مقصد فرانسه ترک کنه ، پس عملا دیگه هیچکس رو نداشت که گاهی اوقات هیونا رو بهش بسپاره .
از طرفی برای درآمد بیشتر ،کلاس های بیشتری قبول کرده بود و مجبور بود زمان زیادی رو تو آموزشگاه سپری کنه ‌و تنها گذاشتن دخترک هفت ساله اش تا شب ، براش زیادی دردناک بود . با صدای همهمه ای که به گوش میرسید نگاهش رو به بچه هایی داد که با سر و صدا وارد حیاط مدرسه میشدند .

تکیه‌اش رو از موتور گرفت و چند قدم جلو تر رفت تا هیونا متوجهش بشه ؛ طولی نکشید که دختر نامرتبش درحالی که کوله‌اش رو دنبال خودش میکشید و بخشی از بافت های خرگوشیش باز شده بود از سالن اصلی مدرسه خارج شد.
لبخندی از سر و وضع بهم ریخته دختر روی لبش نقش بست ، هیونا هم دقیقا مثل خودش از ورزش متنفر بود و همیشه بعد از کلاس ورزش کلافه و عصبی میشد
با گام های بلندتری به سمت دخترش رفت و همونطور که هر لحظه لبخندش پر رنگ تر میشد خم شد و کوله هیونا رو از دستش گرفت و خیلی سریع دختر رو دستاش بلند کرد.

هیونا لبخند خسته ای زد و دستش رو دور گردن پدرش حلقه کرد و صورتش رو به صورت پدرش چسبوند. تمام انرژی از دست رفته اش با دیدن پدر جذاب و خوش استایل اش برگشته بود .
_آخ ددی ...انقدر خسته ام که فقط یه مک دونالد بزرگ و یه عالمه سیب زمینی سرخ شده میتونه سرحالم بیاره نظرت چیه به یه برگر
مک دونالدی خوشمزه دعوتم کنی !؟

بکهیون که از لحن شیرین دختر و کلماتی که پشت هم ردیف میکرد دلش قنج رفته بود بوسه محکمی روی صورتش نشوند و جواب داد :
_اگه قول بدی مثل دفعه قبل ، خوردن مک دونالد بزرگت رو سه ساعت طول ندی، نظرم مثبته
دختر که از ذوق تو جاش بند نبود حلقه ی دست های کوچیکش رو دور گردنِ پدرش سفت تر کرد و گفت :
_قول میدم ددی ، قول میدم خیلی زود تمومش میکنم

بکهیون خندید و هیونا رو روی زمین گذاشت و کلاه کاسکت کوچیکش رو روی سرش فیکس کرد . سه ساعت دیگه کلاس داشت و باید قبل کلاسش به کارهای دختر کوچولوش رسیدگی میکرد پس وقت زیادی براش باقی نمونده بود .

روی موتورش نشست و کلاه خودش رو هم روی سرش گذاشت کوله پشتی هیونا رو از فرمونِ موتور آویزون کرد .
خم شد و دختر کوچولوش رو بغل کرد و جلوی خودش روی موتور نشوند . هیونا خودش رو بیشتر تو آغوش پدرش غرق کرد و اجازه داد باد خنک و ملایم بهاری خستگی روز سختش رو با خودش ببره .
وقت گذروندن و موتورسواری با پدرش براش لذت بخش ترین کار دنیا بود .
_____

بعد از حمام هیونا دختر به تخت برد تا کمی برای رفع خستگی روز سختش استراحت کنه ، لحاف سبز رنگ ساده اش رو تا گردنش بالا کشید و بهش لبخند زد
_تبلت رو گذاشتم رو عسلی ، آلارمش رو هم تنظیم کردم برای یک ساعت دیگه ، رو کانتر هم برات کیک و خوراکی گذاشتم ، متاسفم که مجبورم تنهات بذارم عزیزدلم .

Asteria | chanbaek Where stories live. Discover now