last part

429 70 35
                                    


(آهنگ پیشنهادی missed you| the weeknd)

مایه کیک رو تو قالب ریخت و اونو داخل فر گذاشت فردا تولدش بود و به اصرار هیونا کیک شکلاتی کوچیکی آماده کرده بود .
_ددی ببین برف هی داره زیاد تر میشه .
چند ساعتی بود که هیونا کنار در شیشه ای تراس نشسته بود و هر لحظه گزارش آب و هوا رو به پدرش میداد . بکهیون خندید و ماگ هایی که از شیر داغ پر شده بود رو برداشت و از آشپزخونه خارج شد . روی زمین کنار دخترش نشست و ماگ کوچیکتر رو به دستش داد .
نگاهی به چهره هیجان زده اش انداخت و گفت :
_تکالیفت رو انجام دادی خانم بیون !؟ نکنه فردا قراره جای تکالیف ، گزارش آب و هوا تحویل معلمتون بدی !؟

هیونا در حالی که گردنش رو تا آخرین حد خم کرده بود تا دید بیشتری به بیرون داشته باشه لب زد:
_انجام دادم ، دفترمم اونجاست میتونی خودت چک کنی !
بکهیون موهای دختر رو از صورتش کنار زد و گفت :
_من بهت اعتماد دارم جوجه ، نیازی به چک کردن نیست .
_باز گفتی جوجه !؟
_جوجه ای دیگه فسقلی .
بکهیون با خنده گفت و ماگ رو به لب هاش نزدیک کرد ، تنها انگیزه زندگیش همین وقت گذروندن های کوتاه شبانه با دخترش بود . هیونا ، آتشی بود که قلب بیمارش رو زنده نگه میداشت .

احساساتش هنوز هم بعد از گذشت چهار ماه عذابش میداد . تلاش میکرد فکرش رو درگیر وکیل پارک نکنه اما نمیتونست...دلگیر و دلتنگ بود ، چانیول تو چند ماه اخیر دو بار برای کارهای یوری به کره اومده بود و حتی یکبار هم سراغ بکهیون و هیونا رو نگرفته بود! سال‌ها دوری از عشق نتیجه ای نداشت و مرد حالا با تمام وجودش میخواست که عاشقی کنه .

همیشه تو زندگی آدمی پیدا میشه که تمام معادلاتت رو بهم بریزه و پا بذاره وسط تمام خط قرمزهات و تو نتونی ذره ای بهش خرده بگیری.

بیشتر از هر زمان دیگه ای دلش گرفته بود و میتونست این رو به خاصیت تولد نسبت بده .
حال بدِ شب تولد ، یک قانون نانوشته غم‌انگیزِ!
انگار ناراحتی از به دنیا اومدنت ، انگار دنیا داره بهت یادآوری میکنه که یکسال دیگه به مرگ نزدیک شدی و هنوز هیچ چیز از زندگی نفهمیدی ، جوونی نکردی ، عقب تری از آدم های اطرافت و ترکیب همه‌ی این ها باهم می‌تونه شب تولد رو به افسردگی مطلق پیوند بزنه.

با صدای زنگ در از افکارش خارج شد ، هیونا و بکهیون به حدی تنها بودند که شنیدن اون صدا برای هردوشون تعجب برانگیز بود .
_فکر کنم هیولای برفی اومده بخورتمون .
بکهیون با صدای بلند به لحن متعجب و کیوت دخترش خندید و همونطور که بلند میشد گفت :
_ تا ددی اینجاست هیچ هیولایی نمیتونه هیونا رو بخوره .

کاور چشمی در رو کنار زد و تنها چیزی که دید چمدون سفیدی بود که با فاصله کمی از در قرار داشت ، با خیال حضور یون سوک ، لبخند بزرگی رو لب‌هاش نقش بست به سرعت رمز رو وارد و اون رو باز کرد .
خیالاتش یک دقیقه هم دوام نداشت ! لبخند به سرعت از روی صورتش محو شد .
با نفسی حبس شده تو چهار چوب در ایستاده بود و به مرد رو به روش نگاه میکرد ، چقدر دلتنگ اون لبخند بود که حالا حتی نمیتونست پلک بزنه !؟
انگار هر لحظه به کندیِ یک قرن میگذشت .

Asteria | chanbaek Where stories live. Discover now