part nine

229 58 9
                                    

تا حالا روح‌ات متلاشی شده !؟ امیدوارم هیچوقت تجربه‌اش نکنی
خیلی درد داره، حسش مثل سوختن یا زخم شدن بدنت نیست . جسمت سالمه اما تمام وجودت درد می‌کنه . انگار یه قدم با مرگ فاصله داری اما واقعیت اینه که تو قرار نیست بمیری فقط داری عذاب میکشی ، یه عذاب تدریجی و طولانی .

17 November 2017:

دستش رو نوازش وار روی کمر هیونا کشید ؛ گریه دخترکش لحظه ای بند نمیومد ، لبش رو به گوش دختر نزدیک کرد و آروم زمزمه کرد :
_هیونی من !؟ دختر کوچولوی من !؟ غذات رو که تازه خوردی ،نکنه دلت درد میکنه !؟ ددی رو ببخش که نمیتونه آرومت کنه ، میدونی ددی هم مثل تو کوچولوئه !؟

هیونا اما بی توجه به نگرانی های پدرش به گریه کردن ادامه داد.
به اصرار یون سوک قرار بود آخر هفته رو همراه دوستان دختر، تو ویلای ساحلی خانواده پارک بگذرونه ، البته قرار بود جیهو هم همراهشون باشه ولی درست لحظه آخر ،گفته بود که کاری براش پیش اومده و نمیتونه بکهیون و هیونا رو همراهی کنه .

بعد از شام بهانه گیری های دخترک ۴ماهه اش شروع شده بود و بکهیونِ بی تجربه هیچ جوره نمیتونست آرومش کنه.
همونطور که هیونا رو تو بغلش گرفته بود با جیهو تماس گرفت ولی جوابی نگرفت . چند بار دیگه هم تلاش کرد ولی نتیجه ای نداشت ، دلشوره عجیبی به سراغش اومده بود .

هیونا رو روی تخت گذاشت و به سرعت لباس های دخترکش رو تنش کرد ، پالتوی کرم رنگ و بلند خودش رو هم پوشید، تاکسی خبر کرد و با درآغوش گرفتن هیونای بی قرار از پله ها پایین رفت .

همه به قدری مست و خوشحال بودند که به بکهیون و گریه های هیونا اهمیت ندن .با یون سوک سرسری خداحافظی کرد و از ویلا خارج شد .
یون سوک هم مثل بقیه کاملا مست بود و در جواب خداحافظی بکهیون تنها
گونه‌اش رو بوسید و براش دستی تکون داد.

صورت خیس از اشک هیونا رو بوسید و زمزمه کرد :
_توام مثل من دلتنگ ددی جیهویی مگه نه !؟
دختر رو محکم تر تو بغلش گرفت و سرش به شیشه سرد تاکسی تکیه داد .

ذهن همیشه آشوبش دائما داشت بهش آلارم میداد که ارتباطی بین رفتارهای سرد جیهو ، غیبت امشبش تو مهمونی و جواب ندادن تلفنش وجود داره .
ارتباطی که به اون زن ختم میشد !

بعد از حضور هیونا تو زندگی‌اشون جیهو به طور محسوسی عوض شده بود .
دیگه مثل قبل به بکهیون توجه نمیکرد، دیگه به رفتار های ریز و درشتش اهمیت نمیداد و برعکس تمام توجهش برای هیونا بود . هضم این موضوع برای بکهیونی که سه سال تمام تو آغوش پر محبت جیهو زندگی اش رو گذرونده بود ، سخت بود .تنها دلگرمی‌اش این بود که جیهو عاشقانه ، دخترشون رو دوست داره .

با رسیدن به آپارتمانشون هیونا کمی آروم شد و نفس‌هاش ریتم منظمی پیدا کرد .
رمز در وارد کرد و بی سر و صدا وارد خونه شد تا مزاحم استراحت جیهو نشه . البته خیلی زود فهمید که مرد بیداره ، به محض باز شدن در صدای بلند موزیک به گوشش رسید لبخندی زد و بینی هیونا رو با سر انگشتش نوازش کرد و زمزمه وار گفت :
_میبینی هیونی؟!ددی بدون ما خوابش نمی‌بره .

Asteria | chanbaek Where stories live. Discover now