سوفی : بیا فرار کنیم ! باهاشون نجنگ ، هاول !
هاول : من قبلا به اندازه کافی فرار کردم ، سوفی .
حالا چیزی دارم که باید ازش محافظت کنم ... اون چیز تویی !
' قلعه متحرک هاول 'جسم مچاله شده بکهیون گوشه اتاق نفسش رو بند آورد.
شوکه و با چشمهای خیس به چانیول زل زده بود.
با خروج مامور و بسته شدن در ، چانیول جلو تر رفت و کنارش زانو زد تیشرت سفیدش پر از لکههای خون بود و مقداری خون خشک شده ، روی صورت و بدنش دیده میشد.
زخم گوشه ی لب و کبودی گردنش نشون میداد که با کسی درگیر شده ولی ترجیح داد فعلا چیزی نپرسه .بکهیون دست های لرزونش رو به بازوی چانیول رسوند و با عجز پرسید:
_هیونام کجاست !؟حالش خوبه !؟
چانیول لبخند غمگینی زد و دست گرمش رو روی دست های یخ زده بکهیون گذاشت و جواب داد :
_دخترت صحیح و سالمه خوشگله . خونه ماست .
یکی از اون دمنوشهای مخصوصِ بابا رو خورده و خوابیده ،
نگران نباش .بکهیون به چشمهای گیرای مرد نگاه کرد و به اشکهاش اجازه داد با شدت بیشتری جاری بشن
_دلم براش تنگ ...شده .
هق هقهای بکهیون هر لحظه شدت میگرفت و مرد نمیدونست چطور باید آرومش کنه پس فقط دستش رو پشت گردن بکهیون قرار داد و اون رو به آغوش کشید.یکی باید باشه تو زندگیت که وقتی تو بدترین حال ممکنی و نیاز داری عشق و محبت کسی رو برای خودت داشته باشی به سراغت بیاد و سفت بغلت کنه ، بعد آروم تو گوشت بگه هرچقدر میخوای غصه بخور ؛ ولی فقط تو بغل من !
وقتی غرق در غم و دردی ، وقتی به یه بن بست سخت رسیدی و یا حتی وقتی بیماری ، نیاز داری یکی با تمام وجود درکت کنه ،
شاید غمت کوچیک باشه
شاید بنبستی که بهش رسیدی به راحتی قابل حل باشه
شاید حتی بیماریت در حد یک سردرد ساده باشه ؛ولی تو درست تو همون لحظه دوست داری درک بشی ، دوست داری تمام توجه کسی رو برای خودت داشته باشی .بکهیون میون گریه هاش به سختی لب باز کرد و گفت :
_من کاری نکردم ... قسم... میخورم ...
چانیول دستش رو روی موهای نامرتب بکهیون کشید و لب زد :
_معلومه که کاری نکردی خوشگله ، خیلی زود همه چیز تموم میشه
بکهیون همونطور که اشک میریخت از مرد فاصله گرفت و بریده بریده زمزمه کرد :
_معذرت...میخوام لباست ... لباست کثیف شد .چانیول لبخند گرمی زد و گفت :
_فدای سرت مهم نیست ، هروقت آروم شدی میخوام چندتا سوال ازت بپرسم باشه !؟
بکهیون سری تکون داد و پشت دستش رو روی چشمهای خیس از اشک و ورم کرده اش کشید
_خوبم...بپرس
چانیول بلند شد و دستش رو جلوی پسر نگه داشت
_بلندشو رو تخت بشین .بکهیون مطیعانه دستش رو روی دست چانیول گذاشت و بلند شد و روی تختِ گوشهی اتاق نشست .
چانیول هم بدون اینکه دستش رو ول کنه کنارش نشست
_خب اگه میتونی آروم آروم برام از اتفاقات دیشب بگو
بکهیون لب هاش روی هم فشار داد تا دوباره اشکهاش سرازیر نشه
بدون اینکه به چشم های چانیول نگاه کنه ، دستش رو از بین حصار انگشتهای وکیل پارک بیرون کشید، مرور اتفاقات کذایی شب قبل براش عذاب آور بود .
YOU ARE READING
Asteria | chanbaek
Fanfictionبازیت گرفته بیون بکهیون !؟ میفهمی این پرونده فاکی که وسطش گیر کردی پرونده قتلِ !؟ میفهمی هرچیز کوچیکی که از نظر تو بی اهمیتِ چقدر میتونه تو روند دادگاه تاثیر گذار باشه !؟ " _____ "تو ستاره ای هستی که تو رویاهام دنبالش میگردم حس نداشتن و ندیدنت دل...