20 may 2024 :هیونا رو به خونه رسوند و دوش سریعی گرفت.
تیشرت سفیدی همراه کراپ کت مشکی و شلوار ستش پوشید.
پیرسینگهاش رو از گوش و لبش خارج کرد چون محضِ رضای خدا رییس اون آموزشگاه لعنتی همینطوری هم دلِ خوشی ازش نداشت و همیشه به نحوه لباس پوشیدن و پیرسینگهاش گیر میداد.
بیخیال حالت دادن به موهاش شد و فقط با دست کمی مرتبش کرد و اجازه داد موهای سیاهش پیشونی اش رو بپوشونه.
بخاطر کنسل کردن کلاسهای روز قبل امروز دوتا کلاس جبرانی هم به کلاسهاش اضافه شده بود و قرار بود حسابی خسته بشه.کنار هیونا که غرق دیدن انیمیشن بود نشست
دستهاش رو دور بدن هیونا حلقه کرد و صورتش رو بوسید
_امشب دیرتر برمیگردم عشقِ من، اگه مشکلی پیش اومد، فورا باهام تماس بگیر باشه !؟
هیونا همونطور که نیمی از حواسش پیش انیمیشن بود گونه پدرش رو بوسید و گفت :
_نگران من نباش ددی فقط مراقب خودت باش، قرصات رو برداشتی ؟!
همیشه توجه های هیونا قلبش رو گرم میکرد لبخندی به روی دختر زد و جواب داد:
_برداشتم هیونای من ، دوست دارم
_منم دوست دارم بکهیونی
____ضربه محکمی به پیشونی اش زد ، چطور یادش رفته بود که لاکهای مشکی رو از ناخنهاش پاک کنه !؟
کافی بود اون کیم عوضی دستهاش رو ببینه و یه بهانهی جدید برای گند زدن به اعصابش پیدا کنه .دستش رو تو جیب شلوارش فرو کرد و به سمت آموزشگاه قدم برداشت .
بدون مدرک دانشگاهی هیچ جا بهش کار نمیدادند و اون آموزشگاه از معدود جاهایی بود که میتونست درش کار کنه .زیر لب سلامی به منشی گفت و خواست از کنارش بگذره که دختر صداش زد :
_آقای بیون !؟
تو دلش لعنتی به یوری منشی اعصاب خورد کن آموزشگاه فرستاد و به سمتش برگشت .
با لبخند زورکی سوالی بهش نگاه کرد . یوری با پوزخند ی که کنار لبش بود سر تا پای بکهیون رو از نظر گذروند و گفت :
_دوتا هنرجو جدید داریم که اصرار دارن با شما کلاس داشته باشن ، من برنامهاتون رو تغییر دادم
اشاره ای به کاغذهای روی میز کرد و ادامه داد:
_باید لیست جدید رو امضا کنید .با کلافگی خودش رو به میز منشی رسوند و نامطمئن دستش رو از جیبش خارج کرد و خودکار رو از روی میز برداشت
نگاه سنگین دختر روش بود و این استرسش رو بیشتر میکرد
_لطفا چک کنید که با تایم کلاس مشکلی نداشته باشید، من الان برمیگردم .به حدی از یوری عصبی بود که میتونست ، گُر گرفتن صورتش رو احساس کنه
هر لحظه ممکن بود سر و کله آقای کیم پیدا شه و اعصاب نداشتهاش رو به بازی بگیره.
مردمک چشمهاش به سرعت روی تایمها در حرکت بود .
چند لحظه بیشتر نگذشته بود که درِ اتاقِ مدیریت باز شد سرش رو بالا گرفت و با دیدن کیم که با خشم نگاهش میکرد نفس هاش سنگین شد. تحقیرهای اون مرد واقعا براش ترسناک بود .
YOU ARE READING
Asteria | chanbaek
Fanfictionبازیت گرفته بیون بکهیون !؟ میفهمی این پرونده فاکی که وسطش گیر کردی پرونده قتلِ !؟ میفهمی هرچیز کوچیکی که از نظر تو بی اهمیتِ چقدر میتونه تو روند دادگاه تاثیر گذار باشه !؟ " _____ "تو ستاره ای هستی که تو رویاهام دنبالش میگردم حس نداشتن و ندیدنت دل...