دومین سالگرد: اشتباهت رو جبران کن.

62 25 11
                                    

بفرمایید پارت جدید، قبل از خوندن یادتون نره ستارمو پر کنید‌ . و در آخرِ چپتر فراموش نکنید که برام کامنتای قشنگتون رو بزارید.
بازم گذاشتن پارت بعد، بستگی به کامنتا داره .

•••••

صبح زود وقتی از خواب بیدار شد چانیول با بالا تنه ی لخت و شلوار ورزشی گشادش داخل آشپزخونه در حال آماده سازی صبحانه بود .
"صبح بخیر."
با هوم کوتاهی جواب مرد رو داد و به سمت دستشویی رفت . حدود یه ربع روی دستشویی فرنگی نشسته بود و به دیوار رو به روش خیره بود. با یه دفعه ای باز شدن در و مشخص شدن چهره ی نگران چانیول، ترسیده از فکر و نقشه های شومش بیرون اومد و تقرییا فریاد زد:
"الان که حوصلتو ندارم باید تا تو دستشوییم رو مغزم رژه بری؟؟"
با لحن آرومی غر زد:
"محض رضای مسیح ، یه ربعه تو دستشویی موندی و هر چی صدات زدم جوابمو ندادی. نگران شدم خب."
"سرم داد نزن احمق، برو بیرون."

چانیول متعجب و شوک زده نسبت به لحن خودش در دستشویی و بست بعد از چند ثانیه خیره نگاه کردن به برچسبی که روی در بود، به آشپزخونه برگشت و باقی میز رو چید.و تا زمانی که همسرش به آشپزخونه بره و پشت میز بشینه شوک زده باقی موند. چانیول میدونست زمانی که بکهیون قهر می‌کنه ، حق مخالفت با حرف هاش، سوال جواب کردنش ، چسبیدن بهش، و خوابیدن کنارش رو نداره . ولی تو موقعیت سختی گیر افتاده بود .  نمی‌تونست شرکت رو به حال خودش رها کنه و باید تا آخرین لحظه کنار کارمنداش میموند تا از کار و درست بودن تلاش های بی وقفه اشون مطمئن باشه. تمام جزئیات و کلیات رو چک میکرد تا از اشتباه بزرگی که دو ماه پیش رخ داده بود دوری کننده و دوباره مثل قبل وضعیت شرکتش رو بالا ببره. با این حال این وسط یه اشتباه بزرگ تر کرده بود و روز سالگرد ازدواجشون رو فراموش کرده بود .

"امروز بریم بیرون؟"
"من میرم بیرون، تو میتونی بری سرکار . "
ناراحت از لحن بی حوصله ی همسرش هوف کلافه ای کشید و تکه ای از پنکیکش رو داخل دهنش گذاشت. اون میخواست اشتباهش رو جبران کنه، ولی همسر لجبازش این اجازه رو بهش نمی‌داد.
" کی میری؟"
جوابی نگرفت و فقط تماشا کرد که چجور مرد بزرگتر دولپی از پنکیک ها میخوره.
"بکهیون عزیز دلم، چیکار کنم که ببخشی؟ "
"چیو ببخشم؟"
نگاه خیره بکهیون ، کاملا ناامیدانه و پر از تاسف بود. و لحنی که مشخص می‌کرد حوصله ی حرف زدن نداره، داشت چانیول رو کلافه تر می‌کرد.
"من میدونم این مدتی که درگیر شرکت بودم، با تموم وجود درکم کردی و منتظرم موندی . ولی اینکه تو سرت تصور کنی که دوست ندارم ، یا هر چی اشتباه محضه . و راجب فراموش کردن سالگرد، نمیتونم بهونه ای بیارم. هر جور که میخوای میتونی تنبیه ام کنی، ولی لطفا اینجوری باهام رفتار نکن."

اخم غلیظی روی صورت مرد بزرگتر نشست و از خوردن دست کشید و به صندلیش دست به سینه تکیه داد.
"چانیول عزیزم، الان هیچ چیزی عوض نشده. تو میتونی بری سرکار.."
مکث طولانی ای کرد و به چهره ی امیدوارم همسرش خیره موند و ادامه داد:
"منم میرم سرکار گهگداری، با دوستام میرم بیرون میام خونه و این دفعه  مثل هر شب دیگه ای منتظر تو نمی‌مونم! بهت امیدوارانه نگاه نمیکنم و توقعی ازت ندارم. و تو ، هر شب رو کاناپه میخوابی. متوجه ای هانی؟"

یکی داخل سرش فریاد زد« گند زدی پسر، بدم گند زدی» . پلک سمت چپش به طرز محسوسی شروع به پریدن کرد . و تنها تونست سکوت کنه. باید از نوناش کمک می‌گرفت.

•••••

صبح روز بعد چانیول با کمر درد زیادی از روی کاناپه ی سه نفره که براش کوچیک بنظر میومد بلند شد و با موهای ژولیده و صورت پف کرده به سمت اتاقشون رفت. وقتی وارد اتاق شد ، نگاه کوتاهی به همسرش که کل تخت دو نفره رو تصرف کرده بود انداخت و  با ناامیدی به سمت کمد مشترکشون رفت. حوله ی تن پوشش رو برداشت و برای یه دوش نیم ساعته وارد حمام داخل اتاق شد .

•••••
حالا بعد از نیم ساعت کت و شلوار گرون قیمت مشکی رنگش رو پوشیده بود و همزمان که ساعتش رو دور مچ دستش می‌بست ، از آینه خیره به پسر خوابیده نگاه میکرد . باید یجور دوباره توجه همسرش رو به سمت خودش برمیگردوند.
پالتوی بلند طوسیش رو روی مچ دستش انداخت و بعد از برداشتن سوئیچ و کیف پولش به سمت تخت رفت ، گوشه ای ازش نشست و دستش رو روی پیشونی همسرش گذاشت . موهای پخش شده اش رو کمی کنار داد و لب هاش رو عمیق روی پیشونی صافش چسبوند و بوسید.
"اگه باهام آشتی کنی، قول میدم برای کریسمس ببرمت هاوایی."
"پس برای سالگرد ازدواجمون چی؟"

لبخند کوچیکی بخاطر شنیدن صدای گرفته و خواب آلودش زد و سر جاش صاف نشست و به چشم های نیمه باز بکهیون چشم دوخت."کجا میخوای ببرمت؟ "
"جهنم ، تا زندگیت و به آتیش بکشم . " با یاد آوری اینکه قهر بود ، مودش رو عوض کرد و مکث کوتاهی کرد و قبل از اینکه پشتش رو به همسرش بکنه با صدای آروم تری زمزمه کرد: "قبل از اینکه بری بیرون موهات و خشک کن ." و چشم هاش رو محکم روی هم گذاشت.
•••••
"براش کادو بخر، تو که میدونی عاشق کادو گرفتنه. "
"این دفعه خیلی دلش ازم پره ، فقط با یه کادوی ساده حل نمیشه."
دختر فنجون قهوه رو از روی میز برداشت و جرعه ای ازش نوشید:
"پس کادوت رو پیچیده کن. یه چیزی که همش میخواد داشته باشه و نمی‌تونه. نری مثل دفعه قبل یه اتاق براش گل بخریا، مطمئنا این دفعه از دستت فرار می‌کنه. "
کلافه طول اتاق رو رژه میرفت و راه رفته رو برمیگشت، تا حدی که دختر عصبی فنجون رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد :
"بسه دیگه احمق ، سرم گیج رفت. یجور رفتار می‌کنی انگار دنیا به اخرش رسیده. "
"کاش دنیا به اخر می‌رسید و من روز سالگرد ازدواجمون رو یادم نمی‌رفت. مینا، اگه امشب آشتی نکنه باهام چی؟"

دختر دست به کمر شد و مدت طولانی ای به دوست دوران کودکیش که فقط پنج ماه ازش کوچیکتر بود خیره موند.
"شاید باید خودتو بکشی."
"الان وقت مسخره بازی نیست نونا!!!"
"اگه تا زمانی که باهات اشتی کنه ، هروز براش یه کادوی متفاوت بخری چی؟," کمی مکث کرد و با دوباره نشستن روی کاناپه لبخند کوچیکی روی لبش نشست.
"بکهیون عاشق کادوعه ، و محبت و بوس و بغل و در صورتی که بهت اجازه داد انجام بده."

چانیول با یادآوری موضوعی لبخند کجی روی لبش نشست و برق کوچیکی که از چشم هاش برای چند ثانیه رد شد ، از چشم های تیزبین مینا دور نموند .
"یکم طول میکشه، ولی فکر کنم فهمیدم باید چیکار کنم. "

داسـتـان‌هاى كــوتـاهـWhere stories live. Discover now