سلام، این پارت اول چند شاتی جدیده ، با ژانر / روزمرگی ، طنز ( اسمات طولانی نداره چون بشدت کوتاهه). اول از همه اون ستاره ی کوچولوم رو پر کنید و بعد برید سراغ خوندنش. زمان گذاشتن پارت بعد رو ، کامنت هاتون مشخص میکنه🤍.
••••••••••
پسر کلافه داخل تاریکی نشسته بود، صدای تیک تیک ساعت داخل گوش هاش پخش میشد و سکوت خونه بیشتر از قبل کلافش میکرد. ساعت از 1 صبح گذشته بود و همسرش هنوز به خونه نیومده بود. تلفن هاش رو جواب نمیداد و آخرین پیامش مبنی بر این بود :
«امشب یکم دیر میام، شام بخور و بخواب.»
البته که عادی بود، اون همیشه دیر میومد . طی دو ماه اخیر، داخل هر یه هفته، تهش یه روز یا دو روز رو به موقع به خونه برمیگشت. و بقیه شب ها، بکهیون تنهایی شام میخورد، تنهایی تلویزیون تماشا میکرد ، تنهایی حمام میکرد، و تنهایی به تخت میرفت تا بخوابه.
ولی اون شب فرق داشت ، اون شب دومین سالگرد ازدواجشون بود .
برعکس شب های دیگه وقتی از سرکار برگشت میز شام رو آماده کرده بود، و بجای لباس های خونگی،یکی از پیراهن های چانیول که زیاد ازش استفاده نمیکرد و به رنگ زرشکی بود رو به تن کرد. و با پوشیدن جوراب های پشمی زرشکی ـ مشکی ساق بلندش ، تن سفیدش رو به نمایش گذاشت . موهاش رو نامرتب رها کرد و به تنش از عطر خنکش زد و بیشتر از چهار ساعت منتظر همسرش موند.عصبی از جاش بلند شد و به سمت اتاقش رفت، لباس هاش رو با لباس های خونگیش عوض کرد . موهاش رو بیشتر بهم ریخت و به زیر پتو پناه برد .
و درست همون لحظه، صدای باز شدن در خونه رو شنید. قدم های همسرش آروم بودند. در اتاق باز شد و هیکل بزرگ شخصی که تا دو سال پیش تصور نمیکرد که به عشقش نسبت به خودش شک کنه مشخص شد.با قدم های آروم و پاورچین پاورچین وارد اتاق شد تا صدایی ایجاد نکنه، بکهیون طاقت نیورد و با عصبانیت و لحن آرومی غرید:
"ترجیح میدادم دیگه نیای."
"بیداری؟ پیام دادم که دیر میام."سکوت فقط برای چند ثانیه خودش رو تقدیم اون خونه کرد. روی تخت نیم خیز شد و چراغ روی پاتختی رو روشن کرد.
"پیام دادی دیر میای، ولی بعدش جواب پیاما و زنگامو ندادی."
بی تفاوت به سمت کمد رفت تا لباس هاش رو عوض کنه .
"دارم با تو حرف میزنم."
"حرف بزن ، میشنوم."
از جاش بلند شد و به سمت همسرش رفت و پشت سرش با فاصله ی کمی قرار گرفت :
"تو اصلا میدونی امروز چه روزیه؟"
"باید روز خاصی باشه؟ داخل شرکت که راجبش حرفی نشنیدم."بکهیون این دفعه نتونست تحمل کنه و جوش آورد، ولوم صداش بالا رفت و اخم بزرگی وسط پیشونیش بود:
"داری میگی که خبر نداشتی امروز دومین سالگرد ازدواجمونه؟"سکوت و سکوت . چانیول سر جاش بدون حرکت ایستاده بود . اون میدونست همسرش حساسه، ولی مهم ترین روز مشترکشون رو فراموش کرده بود:
"پس فراموش کردی!"
با بغض گفت و مشت محکمی تقدیم شونه ی چانیول کرد و به سمت تخت رفت تا با ناراحتی زیادش دوباره به زیر پتوی امنش پناه ببره. تا همسر خودخواه و فراموشکارش، اشک های سمج و آبشار مانندش رو نبینه.
"بکهیون من واقعا...متاسفم."حالا پیراهنش رو در آورده بود و دنبال همسرش به سمت تخت میرفت . و زمانی که تماشا کرد چطور با شونه های جمع شده زیر پتو مخفی میشه، از خودش متنفر شد.
"امشب اینجا نخواب ."
روی تخت نشست و دستش رو روی بازوی همسرش گذاشت و تکونش داد:
"عزیزم فردا جبران میکنم، میشه ببخشی."
"ما امروز ازدواج کردیم نه فردا، برو بیرون."
تیکه ی آخر حرفش رو تقریبا فریاد زد و دماغش رو بالا کشید. اون حالا از چانیول ناامید بود. دلش نمیخواست اون شب عطر تنش رو احساس کنه و دست هاش شونه هاش رو اسیر کنه. نمیخواست نفس هاش رو به گوش بسپره . و فقط دلش تنها بودن رو میخواست.با عصبانیت دوباره نیم خیز شد و با جدیت تمام و صورت سرخ و خیسش غر زد:
"میدونی چیه ، اصلا بیا طلاق بگیریم، تو برو با کارت ازدواج کن، منم میرم دنبال زندگی خودم. "
"بخاطر یه سالگرد ؟"
"معلومه که نه، تو هرشب دیر میای، در حالی که کارمندات بیشتر از ساعت نه توی شرکت نمیمونن. همیشه تنهام و شاید اون وسطا یکی دو روزم یادت بیوفته که یه خونه زندگی هم داری. از طرفی همش جواب پیام و زنگامو نادیده میگیری، خیلی وقته بوسم نکردی، هر وقت دلت بخواد فقط بغلم میکنی و به این فکر نمیکنی که منم بهش نیاز دارم یانه. میدونی چند وقت میشه که یه رابطه ی درست نداشتیم؟ غیر همه ی اینا، تو خیلی وقته بهم نگفتی که دوسم داری. بیا همین فردا بریم و طلاق بگیریم. "نفس نفس میزد و به صورت شوک زده ی همسرش نگاه نمیکرد تا مبادا شدت گریش بیشتر شه .
"چجور اینقدر دلت پر بود و من نفهمیدم"
"تو هیچوقت نمیفهمی. اگه دوسم نداری خب نداری دیگه، انگار فقط یه هوس زودگذر بودم برات. "
با یادآوری اوایل آشنایت و حس و علاقه ی شدید پسر بهش ، شدت گریش بیشتر شد و با کوبیدن صورتش داخل بالشت، سعی کرد صدای هق هق بلندش رو خفه کنه.
"برو بیرون ."
توجهی به حرف همسرش نکرد و کنارش روی تخت دراز کشید. و شونه هاش رو به سمت خودش کشید تا محکم بغلش کنه و بوسه هاش رو تقدیم به وجودش کنه.
"متاسفم عزیزم. چند ماهی میشه وضعیت شرکت داغونه. باید بیشتر از کارمندا بمونم تا از درستی همه چیز مطمئن باشم. که مبادا دوباره اشتباهی بشه و دوباره کاری پیش بیاد. نمیخوای که برشکست بشیم؟"
صادقانه و با لحن آرومی بیان کرد و بیشترین مشکلات شرکت که مربوط به همون ورشکسته شدن بود رو سانسور کرد.جوابی نگرفت و تنها صدای خس خس مانند نفس های همسرش به گوش میرسید.
"برای بوس و بغل هم باید بگم که تا میومدم میرفتم حمام. و وقتی کنارت دراز میکشیدم خواب بودی، پس احتمالا متوجه بوسه ها و بغلم نبودی . میشه ببخشی؟"
"نمیخوام."
صدای خفه و تو دماغی همسرش ناراحتش میکرد. بدنش رو بیشتر به تنش چسبوند و بدون حرفی به نفس های نامنظمش گوش داد.
"فردا میمونم خونه."
"من خونه نیستم."
و با عصبانیت خودش رو از آغوش گرم و نرم مرد مورد علاقش بیرون کشید و بالشت و پتوش رو برداشت و بی توجه به صدا زدن های همسرش، از اتاق خارج شد تا روی کاناپه بخوابه.

YOU ARE READING
داسـتـانهاى كــوتـاهـ
Fanficدرد را احساس میکنی؟! از گوشه و کنار وجودت؟! از درون شیار های مغزت؟! از تمام آنچه هستی و احساس میکنی ؟! حال میتوانی آن را بالا بیاوری، بر روی زندگی و دلیل وجودش. وانشـات اول : بـلـوبــرى پارک چانیول وزیر دفاعی کشوره و برای پسر ۵ سالش دنبال یه است...