خب بچها جون ، باید به اطلاعتون برسونم که این پارت آخره. همونجور که گفتم کوتاه!!! امیدوارم تا اینجا ازش لذت برده باشین.
ازتون میخوام قبل از شروع، ستارمو پر کنید، و فراموش نکنید که کامنت بزارید.چانیول همیشه به یاد داشت ، بکهیون اوایل رابطه اشون کلی بهش اصرار میکرد که اون رو هیونگ صدا کنه. چون نه تنها قلبش رو بیشتر به تپش میندازه ، بلکه هورنیشم میکنه. ناگفته نمونه که اون همیشه این درخواست رو رد میکرد ، چون از این موضوع بزرگتر بودن بکهیون کمی ناراضی بود.
ولی حالا براش جا افتاده و عادی به نظر میرسید. و امیدوار بود پسر فانتزی هیونگ صدا زده شدنش رو به فراموشی نسپرده باشه.بکهبون همه چیز داشت ، و همیشه آرزوی داشتن حیوون خونگی رو برای چانیول به زبون میآورد ، اون هم بدون اینکه بدونه که مرد کوچیکتر ، به پرز و پشم گربه و سگ ها حساسیت داره. و زمانی که متوجه شد ، در کل آرزوی بزرگش رو به گور برد .
باکسی که داخلش بچه گربه ی کوچیکی جا گرفته بود رو در آغوشش جا داده بود. وسایلی که با دست دیگه اش حمل میکرد رو ، روی زمین گذاشت و رمز در رو وارد کرد .بعد از زدن رمز و باز شدن در ، با شنیدن صدای تلویزیون و دیدن تنها نوری که از مرکز خونه ، جایی که تلویزیون قرار داشت میومد. لبخند کوچیکی روی لب هاش نشست.
انتظار نداشت همسرش خونه باشه. فکر میکرد اونقدری ازش دلخور باشه که برای لجبازی هم که شده ، شب رو دیر تراز چانیول به خونه بره. و حالا متوجه اشتباهش شده بود.وسایلی که برای گربه خریده بود رو کنار راه رو گذاشت و به باکس گربه به سمت مبل و جایی که با چشم های بزرگش میتونست کله ی بکهیون رو ببینه رفت. صدای تلویزیون اینقدری بلند بود که بکهیون متوجه ی ورودش نشه. کنار مبل ایستاد و قبل از اینکه همسرش متوجه حضورش بشه، کمی سرش رو جلو کشید و جلوی دیدش رو گرفت. با از جا پریدن و جیغ خفه ای که کشید، لبخندش دندون نما شد.
"زهرمار، ترسیدم."
خنده ی کوتاهی کرد و با عذاب وجدان جلوی پسر روی دو زانو نشست.
"معذرت میخوام ، برات یه چیزی دارم هیونگ."نگاه متعجب بکهیون روی چهره ی آروم و جدی همسرش نشست. اشتباه شنیده بود ، یا جدی هیونگ خطاب شده بود. با هیجان کمی سر جاش تکون خورد و به جلو خم شد:
"چی گفتی؟"
"گفتم معذرت میخوام."
"بعدش؟؟؟"
چانیول با چشم های خبیثی فقط قسمتی که خودش میخواست رو باز بیان کرد:
"برات به چیزی دارم ؟؟؟!!"
"بعد این چی گفتی؟"
لب هاش رو تر کرد و سرش رو به سمت شونه راستش کج گرفت:
"هیونگ؟"مکث کوتاه "نمیخوای بدونی چی برات دارم؟"با صدای میو بلندی که هر دو شنیدن ، چشم های بکهیون در درشت ترین حالت ممکنش قرار گرفت و نگاهش روی باکس بین دست های چانیول خیره موند، و خیلی غیر منتظر اشک داخل چشم هاش جمع شد.
"چانیول، این؟"
"میخواستم خیلی زودتر برات بیارمش، ولی کمی ضعیف بود و به شیر مادرش نیاز داشت. امیدوارم آمادگی جا دادنش توی خانواده ی کوچیکمون رو داشته باشی هیونگ."

YOU ARE READING
داسـتـانهاى كــوتـاهـ
Fanficدرد را احساس میکنی؟! از گوشه و کنار وجودت؟! از درون شیار های مغزت؟! از تمام آنچه هستی و احساس میکنی ؟! حال میتوانی آن را بالا بیاوری، بر روی زندگی و دلیل وجودش. وانشـات اول : بـلـوبــرى پارک چانیول وزیر دفاعی کشوره و برای پسر ۵ سالش دنبال یه است...