زندگی میتونه واژهی عجیبی باشه.
در واقع تهیونگ هروقت توی اون کوچههای تنگ و تاریک راه میرفت، به این کلمه فکر میکرد.زندگی برای یه نفر میتونست به معنی از خواب بیدارشدن و رفتن به سرکار باشه، اینکه قراره چطوری لباس بپوشه یا حتی قراره چهچیزی بخوره، ولی توی دنیای اونها زندگی فقط معنی زندهموندن میداد.
و تهیونگ یکی از اون صدها امگایی بود؛ که درون محلههای زاغهنشین خودش رو زنده نگه میداشت.
لباسهایی که میپوشید و یا حتی غذاهایی که میخورد. هیچکدوم انتخاب اون نبودند، صرفاً فقط تحمیلی از سمت زندگی بودند.
نه اینکه خیلی مهم باشه؛ ولی تهیونگ درون خودش چیزی به نام آزادی احساس نمیکرد.
اینکه امنیت جانی نداشته باشه و یا حتی تمام عمرش در حال فرار باشه.پس همینجا این بحث بیهوده تموم میشه.
عرقی که روی صورتش نشسته بود، رو به سختی پاک کرد و حتی مطمئن نبود. چند وقته که صورتش با زغالسنگ پوشیده شده و یا حتی چه بلایی سر موهای قرمزش اومده.
اون قرمزیهای مزخرف فقط نشونه امگابودن و البته خانوادهی رها کردهاش بودند.فقط یه احمق نمیدونست که تنها حرومزاده رها شدهی اون محله چه فردیه.
گوشهی لبی بالا داد و چاقوی توی دستش رو فشرد.
امیدوار بود؛ که مواد به درستی مخفی شده باشن و باعث دردسر اضافی اون نشن.
به چشمهای خیرهای که از درون هر ساختمان خرابه بهش چشم دوخته بودند. نگاهی انداخت و سرش رو پایینتر آورد.از میون آستینش نگاهی به چاقوش انداخت و از امن بودنش اطمینان حاصل کرد.
همینه.
فقط باید مواد رو تحویل میداد و بعدش یه پول درست و حسابی به جیب میزد، شاید اونطوری میتونست یه جایی برای زندگی پیدا کنه و البته مقداری پول به اجومای یتیمخونه بده.اون مهربون بود؟
در واقع اون اصلاً مهربون نبود.
فقط نمیخواست حرومزادهایی مثل اون دوباره متولد بشن، شاید با این پول زندگی یه نفر معنی دیگهای میگرفت و وارد دنیای آشفتهبار این طرف شهر نشه.چنگی به موهای خاکیش کشید و دستی به صورتی که بهخاطر زغالسنگ سیاه شده بود، کشید.
باید دوباره سرکوبکننده میدزدید.
توی همچین مکانی نمیتونست خیلی به کنترل گرگش متکی باشه.با حسکردن چیزی درون دلش به کوچهی دیگهای پیچید و چند ثانیه مکث کرد.
یه نفر دنبالش راه افتاده بود.
لعنت به این شانس، معلوم نبود یه نفر چند دقیقه است که دنبالشه و اون تازه فهمیده بود؟
نفسی از سر اضطراب فرو داد و با جاریشدن آب، روی سرش آهی از روی تعجب کشید و ناخودآگاه انگشت فاکش رو به آسمون نشون داد.
یه سطل آب فاکی روی سرش پرتاب شده بود.
و تازه متوجه شد؛ که کنار رختشویی ایستاده.
حالا روی سرش گِل هم تشکیل شده بود و همزمان یه نفر هم دنبالش راه افتاده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/369694455-288-k642795.jpg)
YOU ARE READING
wine red(kookv)
Fanfictionتهیونگ بهعنوان یه امگا درون محلههای زاغهنشین زندگی میکنه و فقط سعی میکنه تا خودش رو زنده نگه داره، همهچیز از موقعی شروع میشه که امگای شکوفهی انار از طرف پولدارترین مرد شهر پیشنهاد وسوسهانگیزی دریافت میکنه. _ از اونجایی که بعید میدونم این...