Beautiful oblivion
part 4
-اره عزیزم بهترم
+ میرم بگم دکتر بیاد اگه خوبی مرخصت کنن( با لحن سرد )
" وقتی دکتر رو صدا کرد و دکتر با گفتن اینکه چند روزی باید بستری باشه از اتاق بیرون رفت
ته هم کلافه رو صندلی بغل تخت نشست "
-من گشنمه ولی دستم درد میکنه این سوزنا نمیزارن خوب غذا بخورم
میشه تو بهم غذا بدی؟؟
"طوری مظلومانه میگفت که دل سنگ هم براش اب میشد واقعا انگار دوباره متولد شده بود و مثل ی نوزاد بود
ته که اصلا با این چیزا گول نمیخورد نگاه سردی به کوک انداخت
عالی شد
حالا باید بشه پرستار بچه ؟
به خودش امیدواری داد
چند روزی صبر میکرد تا مرخص بشه همچی تموم میشد
الان مجبور بود
پس ظرف غذا کوک رو برداشت و تند تند بهش غذا داد
طوری که کل لب و لوچش سوپی و کثیف شده بود
انقد تند تند قورت میداد که پرید تو گلوش و سرفش گرفت
ته قاشق رو پرت کرد توی ظرفش "
+ نمیتونی درست غذا بخوری؟؟؟( خیلی سرد )
-ب.ببخشید اخه خیلی تند تند بهم غذا میدی(بغضش گرف)
" ته سرش رو فشار داد و باقی مونده ی غذا رو یه کم آروم تر بهش داد
سرش رو به صندلی تکیه داد و چشماش رو بست "
+ کاری داشتی یا خواستی دستشویی بری صدام کن.. نمیتونی خودت تنها بری ( سرد )
+باشه ببخشید عزیزم(با بغض)
"سرشو گرفت پایین و روی تخت دراز کشید"
YOU ARE READING
Beautiful oblivion
Fanfictionته رئیس باند خلاف کار فروش مواد و اسلحه وقتی میفهمه یکی از کارکناش جاسوس و پلیسه( کوک ) بقدری اون رو میزنه که پسر فراموشی میگیره و وقتی بهوش میاد فکر میکنه ته عشقشه و خیلی همو دوست دارن...