Beautiful oblivion
part 16
"کوک تمام مدت ساکت بود
ته از آینه نگاهی به کوک کرد "
+ چهار روزه هیچی نخوردی .. این ساعت هم جایی باز نیست ..
" و بعد یه شکلات از توی جیبش در آورد و سمت کوک گرفتش "
+ فعلا اینو بخور ضعف نکنی تا به خونه برسیم
-گشنم نیست ممنون
+ کوک بگیرش .. الان وقت بچه بازی نیست ( خیلی جدی )
-میگم گشنم نیست
" ته که دیگه خیلی عصبی شده بود شکلات رو پرت کرد روی صندلی ماشین و به درکی زیر لب گف "
+ از لجبازی متنفرم کوک
-میل ندارم نمیفهمی؟؟
" بدون اینکه بخواد واکنشی به حرف کوک نشون بده ادامه داد "
+ از زبون درازی متنفرم کوک
از حرف نزدن متنفرم
از سرپیچی از دستوراتم متنفرم
از اینکه هی ناز طرف رو بخرم و باز بی محلی کنه متنفرم
و میدونی نتیجه ی همه ی این تفر ها و اینکه کسی این کار هارو انجام بده چی میشه کوک ؟( خیلی جدی )
" و بعد بدون اینکه به جلوش توجهی داشته باشه با سرعت میروند و از آینه ی ماشین فقط به کوک نگاه میکرد و این خیلی ترسناک بود
کوک ترسید و تو خودش جمع شد و سرشو گرفت پایین"
+ فکر کنم همین الان گفتم از حرف نزدن متنفرم .. نه کوک ؟؟؟ ( با صدای بلند )
-ب.ببخشید داد نزن(با ترس)
+ جوابم رو ندادی ؟؟؟
-باشه فهمیدم فقط دیگه داد نزن لطفا(ترس)
+ سوال من این بود ؟؟؟؟؟ گفتم تو که راحت هر کاری میکنی بنظرت نتیجه ی این تنفر ها چیه؟؟
-ن.نمیدونم
+ ولی من میدونم ! حالی که تو الان داری و بدن زخمیت میشه نتیجش .. حالا یاد گرفتی بیبی؟
YOU ARE READING
Beautiful oblivion
Fanfictionته رئیس باند خلاف کار فروش مواد و اسلحه وقتی میفهمه یکی از کارکناش جاسوس و پلیسه( کوک ) بقدری اون رو میزنه که پسر فراموشی میگیره و وقتی بهوش میاد فکر میکنه ته عشقشه و خیلی همو دوست دارن...