Beautiful oblivion
part 8
+ هوووف دیگه زیادی داری دخالت میکنی !
به دکتر بگم یا نه؟؟
-نمیخوام اصن
تو چرا اینجوری میکنی با من؟(بغض)
+بس کن کوک بس کن !
واقعا الان حوصلم نمیکشه به تو یکی
" ته باعصبانیت بیرون رفت
فقط دلش میخواست هرچه زودتر مرخص بشه تا کار این بچه ی لوس رو تموم کنه
حالش بهم میخورد ازش
قبل از اینکه بخواد بفهمه که کوک پلیسه و جاسوسه و حتی موقع زدنش آقا پلیسه زیاد مغرور و از خود راضی و تخس بود
با اینکه اون آدما هم رو مخ بودن ولی اون یکی ورژنش قابل تحمل تر بود برای ته
الان لوس و ننر شده بود و با هرچیزی بغضش میگرفت طوری که ته میخواست خفش کنه
قیافش شبیه بدبختا شده بود
هرچند که خودش هم میدونست بخاطر مظلومیت زیادشه و اگه شناختی روش نداشت و جاسوسیش رو نمیکرد تا الان عاشقش شده بود و صدابار به فاکش داده بود
هر چند زور مهم نبود .. اون به هرچی که میخواست میرسید
همینجوریش الان هم با دیدنش کمی تحریک میشد
سوار ماشین شد و با سرعت بالا به سمت عمارتش حرکت کرد
کوک گریش گرفته بود و روی تخت بیمارستان نشست و گریه کرد و با خودش میگفت چرا هیچکس منو دوست نداره تنها کسی که فک میکردم عاشقمه با عصبانیت باهام حرف میزنه و از من بدش میاد مگه من چیکار کردم با این ادما که از من متنفرن؟
چرا من حق ی زندگی خوب و شادو در کنار کسایی که میخوام ندارم؟ اصلا کسیم جز اون که حتی اسمشم یادم نمیاد تو زندگی من هست که بخوام کنارش باشم؟؟ قطعا نیست فقد اون میتونه باشه نه هیچکس دیگه"
YOU ARE READING
Beautiful oblivion
Fanfictionته رئیس باند خلاف کار فروش مواد و اسلحه وقتی میفهمه یکی از کارکناش جاسوس و پلیسه( کوک ) بقدری اون رو میزنه که پسر فراموشی میگیره و وقتی بهوش میاد فکر میکنه ته عشقشه و خیلی همو دوست دارن...