مقدمه

406 47 6
                                    

يك روز آفتابيه تو نيويورك سيتي بود و همه به نظر ميومد هيجان زدن تا برن بيرون و يكم آفتاب بگيرن. زمستونِ به شدت طوفاني تازه تموم شده بود و اين اولين روزى بود كه خورشيد از پشت ابرهاي تيره بالا اومده بود و اشعه هاش رو پنهان ميكرد.
من تمام راه رو تا آخر پارك رفتم و پتو مو روى يه منطقه اي كه از چمن پر بود، جايي كه تصميم داشتم بشينم پهن كردم كه ميتونستم درياچه ي عظيم و خيره كننده ي ميدو رو هم ببينم. اون كتابي كه داشتم مي خوندم نصفش تموم شده بود، و ميدونستم كه محيط آرامش بخش و هواي عالي اينجا بهم كمك ميكنن از نصف باقي مونده ي كتاب حتي بيشتر هم لذت ببرم.
با وجود اينكه مردم دور و ورم بودن، تو دنياي خودم تنها بودم-چيزي كه ازش خيلي لذت ميبرم.
دقيقا همون موقعي كه تمام حواسم رو ورق زدن و رسيدن به صحفه ي بعدي بود، احساس كردم يه چيز خيس افتاد رو پيشونيم. وقتي به بالا نگاه كردم، قطره هاي بارون بيشتري رو صورتم حس كردم.
دوباره نه!
با اينكه خورشيد داشت به خوبي ميتابيد، يه حسي بهم ميگفت هر لحظه ممكنه بارون شروع به باريدن كنه.
به زحمت رو پاهام وايستادم و پتو مو گرفتم بالاي سرم. همه به نظر ميومد نااميد شدن وقتي بارون ملايم شروع به باريدن كرد.
همه به غير از اين پسري كه نشسته روى يه نيمكت قديمي، زير سايه، كه با يه دستش گيتار رو نگه داشته بود و يه دستش رو سمت من داشت تكون ميداد.
اون واقعا داره براى من دست تكون ميده؟
من لحظه هاي خجالت آورى داشتم تو جاهايي كه ميخواستم به يه كسي جواب دست تكون دادنشو بدم، با فرض اينكه اون داره براي من دست تكون ميده. من هميشه آخرش نگران و شرمنده(خجالت زده) ميشم.
دو بار پلك زدم و متوجه شدم اون برام در واقع دست تكون نميداد، داشت سعي ميكرد صدام كنه. به دور و ورم نگاه كردم تا مطمئن شم كس ديگه اي رو صدا نميكنه- كه فهميدم كسي نبود.
اون دقيقا داشت به من نگاه ميكرد.
يكم وضع ناجوريه، كتابمو گذاشتم زير بغلم و رفتم سمتش.
گيتارش رو گذاشت رو رونش و به جاي خالي كنارش اشاره كرد
"تو ميتوني اينجا بشيني" اون با يه لبخند پيشنهاد كرد.
موقعي كه داشتم سعي مى كردم فكر كنم چي بگم، خودشو به سمت مخالف جايي كه نشسته بود سر داد و دستشو زد روى نيمكت.
"خشك و راحته" اون به طور ساده اي اضافه كرد.
"اوه" من همراه با نفسم كه اومد بيرون گفتم و پتو رو از رو سرم برداشتم. "ممنونم" بهش لبخند زدم و آروم روى دور ترين جاي صندلي نشستم. من معمولا از اون دسته از آدام نيستم كه با غريبه ها حرف بزنه، يا درخواستي مثل اين رو ازشون قبول كنم، ولى مطمئناً از اين يكي نميتونستم رد شم.
"مشكلي نيست" شونشو انداخت بالا و كلاه خاكستريش رو پايين تر كشيد و كمى از موهاى فرفريش پوشيده شدن. "نيمكت درازيه" لبامو رو هم فشار دادم و آروم خنديدم(با دهن بسته) "ميدونم" من هميشه تو ادامه دادن مكالمه با مردم خيلي بد بودم، مخصوصا با كسايي كه نميشناسمشون. بيش ترين كاري كه ميكردم سر تكون دادن و خنديدن بوده. هرچي كه بوده عجيب بودم!
اون مودبانه لبخند زد و سرشو به سمت گيتارش برگردوند. كه اين به من اشاره كرد كه بقيه ي داستانم رو بخونم. راحت به نيمكت تكيه دادم و از اونجايي كه ول كرده بودم شروع به خوندن كردم.
قبل از اينكه حتي يه جمله رو تموم كنم شنيدم يه صدا از دهنش اومد بيرون.
"هي" زير لب گفت. برگشتم سمتش و ابروهام رو دادم بالا كه ادامه بده.
"اسمت چيه؟" من تو فكر غرق شدم. من هميشه نصيحت شده بودم كه اسمم رو به غريبه نگم، ولى اون به نظر بي آزار ميومد.
"دَنيِل" گفتم اسممو و احساس كردم گونه هام قرمز شدن. حدس ميزنم براي احترام بايد اسمشو بپرسم.
"آم، ماله تو چيه؟"
"هري" اون لبخند زد و كلاهش رو در اورد و اجازه داد موهاى حالت دارش تا شونه هاش بريزن. موهاش كاملا بلند و شيك بودن. و به نظر نرم، بايد اضافه كنم. موهاش حتي از موهاى من قشنگ تر بودن.
بعد از اون ديگه چيزي نگفت، كه منو بيشتر دستپاچه كرد. معمولا آدما بعد از معرفي كردن خودشون بهم چي ميگن؟ درمورد آب وهوا حرف ميزنن؟
يهو، هرى صداشو صاف كرد و گيتارش رو به صورت عمودي گذاشت روى نيمكت. "ميتوني بهم يه لطفي بكنى دنيل؟"
"آه، باشه" سرمو تكون دادم تا ادامه بده.
"ميخوام كاملا رك باشم"
"باشه" تكرار كردم، هم زمان احساس كنجكاوى و عجيب بودن مى كنم. اون لباشو رو هم فشار داد و بهم با يه حيرت تو چشماى باز و پر معني سبزش نگاه كرد.
"ميشه لطفا قلبم رو بشكنى؟"
-----
خب اين از اين! من هر هفته روز اي زوج ميزارمش. پس تا چهار شنبه خدا نگهدار 👋

Meadow lake(Persian translation) >> h.sDonde viven las historias. Descúbrelo ahora