هفت

190 37 16
                                    

هری
دوباره چشماش قرمز بودن. ولی قیافش محکم بود. (خودشو نگه داشته بود تا گریه نکنه). داشت لبشو گاز می گرفت، و سعی می کرد گریه نکنه. لباش یکم داشتن می لرزدن؛ گونه هاش قرمز بودن.

می خواستم بازوهامو دورش حلقه کنم و با آغوشم بهش آرامش بدم.

*** اون بهم خیانت کرد. نایل بهم خیانت کرد. دوستام بهم گفتن که دیدن تو محوطه ی دانشگاه داشته با یه دختر دیگه دست تو دست راه .میرفته

(i heard that you've been out and about with some other girl :))

نمی تونستن یه زمان مناسب رو در نظر بگیرن و بهم بگن و وسط کلاس بهم گفتن و من زدم زیر گریه. احساس می کردم زانوهام انقد شل شدن می تونن منو پرت کنن زمین، با دستام صورتمو پوشوندم و درمورد چیزی که مردم درموردم فکر می کردن می ترسیدم- یه دختر احمق که یهو تو کلاس به خاطر یه پسر زده دیر گریه و داره بلند بلند گریه میکنه.

من دلداری ناپذیر شده بودم. اولین بارم بود که یه پسری که خالصانه دوسش داشتم قلبمو شکسته بود. آیا واقعا دوسش داشتم؟ آیا موقعی که بهش گفتم دوست دارم منظور داشتم از حرفم؟ نمیدونستم.

همه ی چیزی که می دونستم، این بود که شکسته بودم. شاید اون موقغ تنها یزی که می خواستم بدونم این بود چون چیز
دیگه ای برام مهم نبود اون موقع.

روز بعد، بعد از کلاسا نایل اون موقعی که داشتم سعی می کردم اونو از خودم دور کنم با حالت دفاعی بهم گفت.

"دروغه، تو واقعا حرفایی که زدن رو باور کردی؟"

دوستام بهم دروغ نمیگن" بهش پریدم."

"پس تو به اونا اعتماد داری و به من اعتماد نداری"

"اونا با چشمای خودشون تورو با اون دختره دیدن"

" من دستشو نگه نداشته بودم! اون دوست هم اتاقیمه. می خواستم برم هم اتاقیمو ببینم که به اون برخورد کردم و تصمیم گرفتیم باهم بریم پیشش. قسم می خورم همش همین بود"

بدون توجه به قیافش که خیلی متاسف به نظر می رسید، از درون می دونستم داره دروغ میگه.
ولى وقتى بازوهاشو دورم حلقه كرد و موهامو نوازش كرد تا آرومم كنه مقاومت نكردم.(خب خاك تو سرت ديگه!) اون بهم گفت
دوستم داره و منم قبول كردم. مطمئن نبودم كه حرفشو باور كردم يا نه ولى با وجود اين باهاش بهم نزدم.***

"تو باهاش بهم نزدى؟" همون موقعى كه حرف دنيل تموم شد ازش پرسيدم. سعى كردم اون لحظه صدامو آروم و حساس نگه دارم، چون مى دونستم آسيب پذيره. "چرا نه؟"

"حدس مى زنم به خاطر احمقيم بوده" اون آه كشيد. "من خيلى جوون بودم"

"آيا مى خواستى صبر كنى تا دوباره دلتو بشكونه؟" (احمق من :دي)
"نه نمى خواستم. ولى دوباره اتفاق افتاد( قلبمو شكست)، ولى اينبار ده برابر بدتر بود."

Meadow lake(Persian translation) >> h.sTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang