چهار

224 42 3
                                    

توى يك چشم به هم زدن دوباره دوشنبه بعد از ظهر شده بود. خورشيد به طور كامل بيرون از إبر ها بود و إبرها روشن بودن. به نظر ميرسيد كه نميخواد امروز بارون بياد.

داشتم زير انداز پيك نيكم رو پهن مى كردم كه ديدم هرى روى همون نيمكت نشسته. وقتى ديد كه دارم بهش نگاه مى كنم، همون موقع بهم يه لبخند زد. به نظر مى رسيد كه منتظري بوده.

جواب لبخند شو با لبخند دادم، داشتم به مكالمه اى كه شنبه ى هفته ى پيش باهاش داشتم فكر مى كردم. من هميشه برام ناخوشايند بود كه چيزاى شخصى زندگيم رو براى كسي كه تصادفى توى پارك ديدم تعريف كنم( كشت مارو از بس گفت)ولى به خاطر يه سرى دلايل غريبه و دور از فهم، اون بهم اين حس رو داد كه انگار اين تيكه ها و ذره هايى كه تو خاطراتم هستن و يك عالمه درد رو تو قلبم وارد كردن هيچ جيزى به جز يه سرى خاطرات بد نيستن. بهم احساس امنيت داد؛ احساسى كه انگار ميگفت همه چى قراره رو به راه باشه.

بهر حال كاملا سخت بود كه بخوام يه شخصيت عجيب و غريب رو كشف كنم. هميشه هر غريبه اى رو كه ملاقات ميكردم ، يه وضع و حال كاملا متفاوت نسبت به من داشت. ولى هرى اين طورى نيست، انگار از اولش قرار بوده اون جايى كه من هستم باشه( يه چيزى تو مايه هاى سرنوشت اونو سر رآهم قرار داد خودمون، چقد به خاطر يه ملاقات در در ميكنه -_-)

اون يه لبخند با بازيگوشى زد و دستشو براى اذيت كردن گذاشت رو باسنش. اون داشت سعى ميكرد فقط با خيره شدن به من كارى كنه كه برم كنارش بشينم- كه رفتم نشستم.

"سلام دنيل" بهم سلام كرد و چند اينچ از اون جايى كه من ميخواستم بشينم فاصله گرفت. با اينكه رفتاراش دوستانه بودن، تلاش ميكرد كه يه جنتل من واقعى باشه. يكم عجيب ميشد اگه ما نزديك هم ميشستيم، كه من خوشحالم همچين اتفاقى نيوفتاد.

"سلام هرى، چه خبرا؟""يه آخر هفته كه بدون اتفاق مهم بود، تو چى؟""منم همينطور" با يه لبخند جواب دادم.اون گيتارش رو تو دستاش گرفته بود هنوز. كتابم رو روى رانم گذاشتم. اون اخم كرد، لب و لوچش رو جمع كرد و گفت

"آآآ. تو که نمیخوای تمام مدت کتاب بخونی. میخوای؟"

یه ذره احساس گناه کردم. گفتم

"نه. اوردمش تا اگه لازم شد بخونم"

(مگه جعبه ی کمک های اولیس؟؟)

"یعنی ما اگه نخوایم باهم حرف بزنیم تو کتاب میخونی؟"

"حدس میزنم""خب ما قراره با هم حرف بزنیم"

اون خندید و ادامه داد" ولی شاید تو نخوای باهام حرف بزنی" من یواشکی خندیدم. این پسر یه دلربا به معنای واقعیه. "من میخوام باهات حرف بزنم"

Meadow lake(Persian translation) >> h.sTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang