يك

268 49 8
                                    

هرى
زمستون تو نيويورك به طور رسمى تموم شده بود. فقط يكم از برفاى آب شده گوشه كناراى شهر مونده بودن. همه منتظر رسيدن بهار بودن، كه شامل ارادتمند شما(من) هم ميشه.
من دوست داشتم بيام پارك تا مردم رو تماشا كنم. نه اينكه بخوام كسي رو مثل مزاحما ديد بزنم، اينكار خالقيت منو به عنوان يه ترانه سرا پرورش ميده. من از اينكه درمورد چيزايي كه با چشماي خودم ميبينم شعر بنويسم لذت ميبرم؛ مثل چيزاي كوچيك و عجيبي كه تو زندگى روزمره ى آدماى مختلف ميبينم.
گيتارم، دفترم، و خودكارم از موقعي كه يه نويسنده ى مستقل شدم دوستاى صميميم بودن. من برنامم انعطاف پذيره و ميتونم هر جا و هر زماني كه راحتم شعر بنويسم.
اون نقطه ي راحتِ زير سايه كه روبروى درياچه ى ميدوئه، جاي غير رسمى و كوچولويى بود كه من توش آهنگ مينوشتم. هيچ كسي هيچ وقت به خودش زحمت نميداد كه جاي منو بگيره، چيزي كه بابتش سپاسگزار بودم. امروز يه روز ديگه براى نوشتن شعر بود. همه ي كسانى كه براى پياده روى به پارك اومده بودن ژاكت شون تنشون بود در حالى كه من فقط يه تيشرت ساده ى سبز پوشيده بودم. ميتونستم گرم تي خورشيد رو وقتى ميخواست بوابه حس كنم.
از موقعي كه تقريبا هر روز ميام اينجا، آدماي هميشگى رو هم ميبينم. هميشه يه زوج پير بودن كه براى مدت ده دقيقه جلوى رودخونه مي ايستادن، دقيقا سر ساعت چهار بعد از ظهر.
همينطور يه بستنى فروش هست كه بعد از زمان نهار مياد، بدون تاخير. به نظر من اون بهترين ساندويچ هاى بستنى رو ميفروشه.
و بعدش اين دختره.
امروز يكى از رو اي نايابى بود كه من يه شخص جديد رو تو پارك ديدم.
اون روى زير ان از نارنجى راه راهش لم داده بود. يه كتاب دستش بود كه به نظر ميومد كل حواسش رو جمع كرده. همه ي كسايي كه دور و برش بودن يه منظره ى تار و در حال حركت بودن.
متوجه شدم بيشتر از حد دارم بهش زل ميزنم.
سعي كردم به چيزاى ديگه توجه كنم. هات داگ فروش ها، پارس كردن سگ ها، و بچه هاى خشن و بي ادبى كه داشتن دنبال مامان باباهاشون ميرفتن.
يه ساعت گذشت و من بيشتر از هميشه عقيم بودم. همون موقع متوجه شدم اون دختره پتو(يا زير انداز) رو جمع كرد، وايستاد، شلوارشو تكوند و بعد رفت.
منم در آخر تونستم رو كارى كه ميخواستم انجام بدم تمركز كنم.
روز بعد، توقع نداشتم همون دختر رو ببينم -ولى ديدم. همون دختر داشت همون كارا رو ميكرد. اون پتوشو پهن كرد رو زمين و روش به راحتى دراز كشيد و يه كتاب جديد رو گرفت دستش. بله، من حتى متوجه شدم كه يه كتاب جديد رو شروع كرده.
برگشتم به شعر نوشتن؛ با ذهن خالى گيتارمو مينواختم تا شايد ملودي اى به ذهنم برسه.
يه ساعت گذشت و من دوباره به دختره خيره شده بودم، كه داشت آماده ميشد كه بره.
براى پنج روز پشت سر هم، سر همون موقع ديدمش كه دقيقا همون كار رو ميكنه. اون برنامه ي قابل پيش بينى اى داشت و من بدون سعي كردن تونستم حفظ بشمش.
بعضي وقتا وسط خوندن، موبايلشو در ميومد و شروع به اس دادن ميكرد. تو مواقع مختلف يه لبخند ميزد يا ميخنديد و بعد دوباره ميرفت كتاب ميخوند.
ايندفعه وقتى بهم نگاه كرد من بهش به طرز بدى لبخند زدم. ولى به لبخند ترسناك نبود كه مجبورش كنه از اينجا بره.
بيشتر شبيه اين بود: -سلام تو به سمت من نگاه كردى پس من نميخوام بي ادب باشم. اينم يه لبخند كوچولو و مودبانه
اون جواب لبخندمو نداد، براى همين مطمئن نبودم كه منو ديده يا نه. فكر كنم اون از اون آدمايه كه خيلي تو افكار خودشون غرق ميشن كه يه جورايى خيلي از اينجا دوره، پس وقتى بهت نگاه ميكنن شايد واقعا نميبيننت.
وقتي اون رفت، گيتارمو تو جاش گذاشتم و به سمت آپارتمانم رفتم كه فقط چند دقيقه راه بود.
وقتى يكم راه رفتم و در حين راه بعضي از سنگ هارو با پام شوت ميكردم نميتونستم دست از فكر كردن بهش بردارم. من از اون دسته آدام نبودم كه بخوام كه بخوام با هر غريبه اي ارتباط برقرار كنم.
شايد سر نوقشت بتونه عوضش كنه. مثلا برف، يا يه چيز ضروري، يا نميدونم... شايد حتى بارون؟

Meadow lake(Persian translation) >> h.sDonde viven las historias. Descúbrelo ahora