دو

234 45 5
                                    

دنيل
من مثل یه آدم منزوی بزرگ شدم. قبل از دوره ی نوجوانیم، همیشه درباره ی احساسات واقعیم به دیگران دروغ میگفتم. مخصوصا مادر و پدر و اعضای خانوادم. من خیلی روراست نبودم، احتمالا به خاطر اینکه فکر میکردم همیشه باید مردم رو خوشحال کنم.
همین تازگیا بود که من فهمیدم میتونم این چهار تا دیوار جعبه ای که فکر میکردم اسمش خونس رو بشکونم و ازش رد شم(از خونه بیام بیرون). ولی هنوز شفاففیتم در حال پیشرفت بود.- که به خاطر همین فکر کردم خیلی مسخرس که این غریبه ای که من تازه ملاقاتش کردم خیلی رک و راست داره ازم میپرسه "میشه قلبمو بشکنی؟" انگار واقعا اهمیت نمیداد که چه فکری میکنم.
خیلی طول کشید که بتونم جذب سئوال بی معنی و یهوییش بشم که باعث شد دوباره تکرارش کنه.
"میشه لطفا قلبمو بشکنی...؟"
اون با تن صدای آروم تر و شمرده تری گفت درحالی که شاهد عکس العمل صورتم بود.
"تو میتونی دوباره و دوباره اونو تکرار کنی ولی من بازم متوجه نمیشم"
من برنامه ریزي کردم که بگم. اون لبخند زد و یکم خجالت زده به نظر میومد."ببخشید، من سریع هرچیزی که تو ذهنم میاد رو میگم، که حدس میزنم شاید کار زیاد درستی نیست"
"چی تو ذهنته؟"
من اخم کردم و بهش نگاه نکردم.
"تو"
اون خیلی ساده گفت. ولی بعد سریع در حالی که ابروهاشو داده بود بالا گفت
"منظورم اینه که، تو تو ذهنمی چون منتظرم که جواب سئوالم رو بدی"
من یه آه با گیچی کشیدم. بارون هر لحظه داشت بدتر میشد و من داشتم یه نیمکت رو با یه غریبه که تازه ازم پرسیده قلبشو میشکنم یا نه تقسیم میکردم. من باید احساس میکردم که باید فورا برم. باید احساس نا راحتی میکردم- که نکردم.
"اشکالی نداره بیشتر توضیح بدی؟"
بلاخره پرسیدم. کتابمو بستم و گذاشتم روی فضای خالی بینمون. درست کنار گیتارش. هری صداشو صاف کرد و جوری نشست که باهام فیس تو فیس شد رو نیمکت "معذرت میخوام که یهو گفتم. من فقط..."
اون مکث کرد و بهم یه نگاه با هشدار داد.
"...اين ممكنه يكم چرند به نظر بياد، پس هر واكنشى دلت ميخواد نشون بده. من ناراحت نميشم"
من نتونستم خودمو كنترل كنم و آروم خنديدم. "باشه، بگو"
"خيلي خوب، خودتو كنترل كن" دهنش حالت نيشخند رو به خودش گرفت. "من سخت درگير پيدا كردن احساسات هستم. احساسات خودم"
"و چرا اينجوريه؟"
"من يه ترانه سراى حرفه ايم،" اون گفت. " و چه باور كنى چه باور نكنى، مردم به خاطر همين يه دليل احمق انه سمتم نميان. ميگن بيشتر أوقات زيادى خوشحالم و اين ماسك رو هميشه رو صورتم دارم، با اين تصور كه كه هيچ زخمى از جنس احساس ندارم."
"اين براى شنيدن از يه غريبه كه همين الان ديدنش خيليه ولى خواهشا ادامه بده" با دهن بسته خنديد "اينجا قسمت فوق العاده مسخرشه. من نميدونم درد چه حسي داره."
ابروهام رو دادم بالا. "من در واقع بهت حسودى ميكنم"
"خب، زياد چيز خوبى نيست كه تو جايگاه من باشي"
"پس تو دارى ازم ميخواى قلب تو بشكونم چون نميدونى درد چه حسي داره؟( درد روحى)..."
"تقريبا،" اون خيلي معمول شونه هاشو داد بالا.
"و اين يه چي يه كه از همه ى غريبه هايى كه تصادفه ديديشون ميپرسي؟"
"من با اونا حرف نميزنم. تو اولين نفرى"
"كه كل اين قضيه رو عجيب تر ميكنه" لبامو جمع كردم.
هرى آروم سرشو تكون داد. خجالت تو چشاش معلوم شد.
"و من دقيقا چطورى بايد قلبتو بشكونم؟" من كنجكاوى نه پرسيدم.
"تو ميتونى درمورد خودت بهم بگى،" اون شروع به گفتن كرد. "داستاناتو بهم بگو، تجربه هاتو. بهم كمك كن احساساتمو جلب كنم"
وقتى داشتم سعى ميكردم بفهممش دهنم آروم باز شد." پس تو بين اين همه غريبه ى توى پارك منو انتخاب كردى و انتظار دارى كه من به تو درمورد شكست عشقي هاى گذاشتم بگم؟"
"من براى پنج روز پشت سر هم داشتم نگاه ميكردم"
فكم افتاد پايين "اين اصلا وحشتناك نيست. به هيچ وجه"
يهو شروع به خنديدن كرد. "باشه، قبل از اينكه تو تصور كنى من يه قاتل وحشتناك سريالي ام، يه جور ديگه ميگم كه بفهمى"
"خدا، خواهشا اينكارو بكن" چشامو چرخوندم.
"من تو اين پنج روز گذشته متوجه تو شدم،" اينو گفت وقتى داشت حالت نگاهمو درك ميكرد. "حالا من تورو يه ساعت پشت سر هم، بدون پلك زدن نگاه نميكنم (يه لحظه قيافه ى هرى رو تو اين جمله تصور كنيد:) ). من حتى رنگ چشماتاونا يا قد تو نميدونم-
"باشه باشه، فهميدم". "و چشام قهوه اى پر رنگن. فقط محض گفتن"
اون خم شد جلو و خيره شد به چشام. "همم ميبينم، اونا خيلي قشنگن"
"مرسي، حدس ميزنم"
"خب داشتم ميگفتم، من داشتم اين اطراف ميديدمت. نه از روى قصد" اون ادامه داد.
"تو به نظر مياد دنياى كوچيك خودتو دارى. و من هر دفعه كه ميديدمت شيفته ى اين ميشدم. انگار يه عالمه چيز براى دونستن هست. يه عالمه سردي و آسيب پذيرى"
"تو ذهنا رو ميخونى يا همچين چيزي؟"
هرى سرشو تكون داد "من فقط بعد از پنج روز كه متوجه وجودت شدم تصميم گرفتم"
"آهان" شونمو خم كردم كه ازش دور باشم. كتابمو اون صحفه اى كه علامت گذاشته بودم بخونم باز كردم و گفتم
"من نميخوام به كسي كه تازه ديدمش چيزاى شخصيم رو بگم"
اون شونه هاش رو انداخت بالا و انگشتاش رو گذاشت رو گيتارش. "باشه، اون كاملا كوتاه مدت بود"
وقتى من ديگه چيزى نگفتم، اون رفت سراغ گيتار زدنش.
" نه حتى يه داستان درمورد اولين دوست پسرت يا يه همچين چيزى؟"
بهم يه نيشخند درخشان تحويل داد.
من سرمو تكون دادم و وانمود كردم تو كارى كه دارم ميكنم و چيزى كه دارم ميخونم غرق شدم.
"مشكلى نيست" زير چشمى ديدم داره لبخند ميزنه. اون اصلا به نظر نميرسيد تحت تاثير قرار گرفته باشه. راست ميگفت. اون زيادى خوشحاله.
بعد از چند دقيقه كه كاملا سعى ميكردم ردش كنم، صدامو صاف كردم و كتابمو گذاشتم رو پام.
"يه پسرى بود"
سرشو آورد بالا. "دارم ميشنوم"
آه كشيدم. تا اونجايي كه من ميدونستم هيچ وقت به يه كسي كه كاملا غريبش از گذشتم نميگفتم، اما پيش اون يه احساس راحتى عجيبى دارم.
"اون يه بى عاطفته ى حرومزاده بود"
"همم. اسم اون بى عاطفه ى حرومزاده چى بود؟"
احساس كردم بايد چشامو بچرخونم وقتى درموردش فكر ميكنم.
"اسمش نايل بود" با يه آه عميق گفتم. "اون اولين پسرى بود كه تونست قلبمو به تيكه هاى مختلف تقسيم كنه و بشكونه"

Meadow lake(Persian translation) >> h.sOnde histórias criam vida. Descubra agora