chapter 5

204 54 38
                                    

صدای زنگ در باعث شد از خواب بپره. نگاهی به ساعت کرد. ده صبح بود.
با باز کردن در جیمین رو دید. از جلوی در کنار رفت و بدون صحبتی اون رو به داخل دعوت کرد.
جیمین در رو بست و به دنبال تهیونگ رفت‌. هیچکدوم کلمه‌ای حرف نمیزدن. روی مبل نشسته و به چشم‌های هم خیره بودن.

جیمین سکوت بینشون رو شکست:
×میدونی ته منم خیلی دلم میخواد فقط یه بار دیگه ببینمش.
سرش رو پایین انداخت و سعی کرد خونسرد بمونه. باید تهیونگ رو راضی‌ می‌کرد که دوباره مرتب به دیدن جین بره.
×اما این زندگیه تهیونگ. تو نمیتونی کنترلش کنی.

تهیونگ به سمت پنجره رفت و از پشت پرده به بیرون خیره شد. جیمین هم به دنبال پسر بلند شد و بهش نزدیک‌ شد.
×بخاطر دیشب متاسفم ته.
لحن صداش کافی بود تا تهیونگ اون رو ببخشه‌. ذاتا نمیتونست خیلی از جیمین ناراحت بمونه. رفتارهای جیمین هم دقیقا مثل جونگکوک بود. سریع عصبی میشد و بدون فکر رفتار می‌کرد اما سریعا پشیمون میشد.

به سمت جیمین برگشت و لبخند زد.
+اشکالی نداره جیمین. من درکت میکنم.
×نه تهیونگ درکم نمیکنی.
جیمین با لحنی که احساس بیچارگی در اون معلوم بود گفت به سمت تهیونگ رفت.
×اگه درک میکردی کمکم میکردی. کمک میکردی که همه چیزو درست کنیم.
+چیزی درست نمیشه جیمین. من دیگه نمیخوام چیزی رو درست کنم. مجسمه من شکسته جیمین. اگه سعی کنم به هم بچسبونمش‌ همه چیز عوض میشه پس من تیکه‌هاش رو نگه میدارم.

جیمین متوجه هیچ چیز نشد‌. به تهیونگ نزدیک‌تر شد و بازوهاش رو گرفت.
×تهیونگ خواهش میکنم بس کن. میدونی که بالاخره باید یه جایی تمومش‌ کنی. هر چی زودتر بهتر.
تهیونگ دست‌ جیمین رو کنار زد و ازش دور شد. پوزخندی زد و گفت:
+چیو تموم کنم؟ من کاری نمیکنم. من دارم به زندگیم ادامه میدم. اونی که باید تمومش کنه تویی جیمین.

جیمین پشت سر تهیونگ ایستاد. چرا نمیتونست به اون پسره بفهمونه کاری که داره میکنه اشتباهه؟
×اینجوری میخوای به زندگیت ادامه بدی؟
به سمت تهیونگ رفت و رو به روش ایستاد. به سمت میز اشاره کرد و گفت:
×با گذاشتن دو تا لیوان و دو تا بشقاب سر میز؟ فکر میکنی اینطوری جونگکوک برمیگرده؟ با خریدن روزنامه‌ای که هر روز صبح میخوند؟
همینطور که اطراف خونه میچرخید و به وسایل اشاره می‌کرد تن صداش هم بالاتر میرفت:
×با گذاشتن کفش‌هاش دم در؟ یا با خریدن گل‌های مورد علاقش؟ با اینا میخوای زندگی کنی؟ اینطوری میخوای ادامه زندگیتو بگذرونی؟ با چیزایی که واقعیت ندارن؟

اصلا متوجه حال تهیونگ نبود. اون پسر به سختی نفس می‌کشید. بغض کرده بود و چشم‌هاش میسوخت. میخواست تنها باشه. هیچکدوم از حرف‌های جیمین درست نبود. جونگکوک پیشش بود. هر روز صبح با اون بیدار میشد و شب‌ها بعد از تعریف روزش در آغوش همسرش به خواب میرفت.
همین برای تهیونگ کافی بود. این تمام چیزی بود که از زندگی میخواست.
لرزش دست‌هاش شروع شده بود و به سختی خودش رو کنترل می‌کرد. با صدایی که از بغض میلرزید شروع به صحبت کرد:
+من با اون زندگی میکنم. تو نمیتونی بهم بگی واقعیت چیه. واقعیت چیزیه که من تجربش میکنم‌.

stay with meWhere stories live. Discover now