chapter 6

229 45 66
                                    

×جین محض رضای خدا یجوری صحبت کن منم بفهمم چه خبره.

یونگی بعد از گوش داد به‌ تمام اون اصطلاح‌های تخصصی و نفهمیدم حتی یک کلمه با بی‌حوصلگی جملش رو گفت.
جین سری تکون داد و باشه آرومی گفت.
×به طور کلی باید بگم راه حل قطعی‌ای برای مشکل تهیونگ وجود نداره ولی ما میتونیم اون رو تا حد زیادی کنترل کنیم. نکته مهم اینه که نباید بذاریم اوضاع از کنترل خارج بشه. درسته درمان قطعی نداره اما اگه همینطوری ادامه پیدا بکنه یه سری مشکلات جدی به وجود میاد.

جیمین که تا اون موقع با نگرانی به جین خیره بود نفس عمیقی کشید و گفت:
×چه مشکلاتی هیونگ؟
×به طور کلی مشکلاتی مثل تشدید علائم و یه سری مشکلات اجتماعی و یا حتی میتونه به خودش آسیب فیزیکی بزنه. جدا از اینکه اگه درمان رو ادامه ندیم میتونه بیمارهای دیگه هم به همراه داشته باشه. تهیونگ الان داره با تصویر ذهنی که از جونگکوک داره زندگی میکنه ولی چه اتفاقی میوفته اگه توهماش‌ گسترده‌تر بشه؟ من متوجهم که نمیخواید تهیونگ رو بستری کنید و من هم کاملا موافقم. تنها چیزی که الان نیاز دارم اینه که تهیونگ واقعیت رو بپذیره و من اون رو به سمتی هدایت میکنم که وضعیتش تحت کنترل باشه.

یونگی چشم‌هاش رو فشرد و سری تکون داد. تهیونگ هیچوقت همراه اون‌ها به آرامگاه نیومده بود. نه حتی برای مراسم. چجوری میتونست کاری کنه پسر واقعیت رو بپذیره؟ کمی به جلو خم شد و با صدایی گرفته گفت:
×حرف زدن آسونه جین. من چجوری میتونم کاری کنم تهیونگ این اتفاق رو قبول کنه؟

جین سری تکون داد و گفت:
×تا حالا باهاش صحبت کردید؟ راجع به توهماتش؟
جیمین به آرومی شروع به صحبت کردن کرد:
×آره هیونگ. اتفاقا همین امروز اونجا بودیم. هیونگ تهیونگ میدونه چیزهایی که تجربه‌ میکنه واقعیت نداره اما نمیتونم بفهمم چرا هنوز داره ادامه میده؟
×انسان‌ها با هم فرق دارن جیمین. تهیونگ نمیتونه به راحتی این حادثه رو پشت سر بگذاره حتی اگه بدونه واقعیت عکس چیزیه‌ که اتفاق میوفته. بهش سخت نگیرید.

یونگی که از گفتگو بینشون خسته شده بود از روی صندلی بلند شد و گفت:
×بهم بگو چیکار کنم جین؟
جین هم از روی صندلیش بلند شد و به یونگی نزدیک‌تر شد.
×بیارش اینجا. بذارید من باهاش صحبت کنم. سعی کن ببریش پیش جونگکوک.
یونگی با اخم‌هایی در هم به جین نگاه کرد و به سمت در رفت. جیمین هم پشت سرشون به راه افتاد و همگی از اتاق خارج شدن.






سکوت کر کننده‌ای در اتاق جاری بود. برخلاف همیشه پرده‌ای کنار نبود و اتاق کاملا تاریک بود دقیقا مثل افکار تهیونگ.
پسر گوشه‌ای از تخت تو خودش مچاله شده بود و بی صدا اشک می‌ریخت. دست خودش نبود. نمیتونست، نمیتونست بگذره. نمیتونست دست بکشه. مگه آدم میتونه از زندگیش دست بکشه؟
_اگه داره بهت آسیب میزنه باید ازش دست بکشی عمر من.

stay with meWhere stories live. Discover now