chapter 2

274 76 26
                                    

صبح زود از خواب بیدار شد. با ندیدن جونگکوک کنارش، از روی تخت بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. اونجا هم نبود.
جونگکوک عادت نداشت بدون خبر دادن بهش جایی بره برای همین کمی نگران شد.

بعد از خوردن صبحانه از خونه بیرون رفت و تصمیم گرفت بعد از مدت طولانی کافش‌ رو خودش باز کنه.
با اینکه خیلی زود بود اما قفل در رو باز کرد و وارد فضای کافه شد. بوی قهوه ریه‌هاش رو نوازش می‌کرد.
از آخرین باری که به کافه سر زده بود خیلی می‌گذشت اما مطمئن بود چیز زیادی تغییر نکرده. سوجین‌ خیلی خوب از اونجا مراقبت کرده بود.
همه چیز سرجاش بود. کتاب‌های مورد علاقش، گرامافون قدیمیش و تک تک گلدان‌‌ها.

قهوه‌ساز رو روشن کرد و برای خودش قهوه درست کرد. در حال ریختن قهوه بود که صدای جونگکوک رو شنید.
_آه خدای من. قهوه‌های معروف کیم تهیونگ.
تهیونگ رو در آغوشش گرفت و بوسه‌ای به گوشه لبش زد.
_میدونی ته قهوه یکی از چیزاییه‌ که بخاطرش باهات ازدواج کردم.
لبخند تهیونگ به خنده تبدیل شد. این یکی از پرتکرار‌ترین‌ جمله‌های جونگکوک بود.
+صبح بخیر روح من. کجا بودی؟
_همین دور و ور جناب همسر. یه کم کار داشتم.
تهیونگ اشاره‌ای به قهوه کرد و گفت:
+درست کنم برات؟
جونگکوک با خنده ماگ رو برداشت و از تهیونگ دور شد.
_برای خودت درست کن این برای منه.

×تهیونگ تویی؟
با صدایی که از بیرون آشپزخونه اومد ماگی که تازه برداشته بود رو زمین گذاشت و به سمت صدا رفت.
با دیدن چهره زیبای سوجین دست‌هاش رو باز کرد و دختر رو در آغوش گرفت.
سوجین هم بعد از مدت طولانی‌ای که تهیونگ رو ندیده بود با در آغوش گرفتن او سعی در رفع دلتنگی داشت.

بعد از چند لحظه سوجین سکوت رو شکست و گفت:
×خیلی وقته ندیدمت تهیونگ. حالت بهتره؟
+خوبم سوجین. تو خوبی؟
×من خوبم. تنها اینجا چیکار میکنی؟
تهیونگ به سمت آشپزخانه برگشت و گفت:
+تنها نیستم جونگکوک همراهمه.
کمی سرش گیج رفت و به یکی از میزها تکیه داد. سوجین متوجه شد. چهرش در هم رفت. کیفش رو روی میز رها کرد و دستی روی شونه تهیونگ گذاشت و گفت:
×اوه تهیونگ میخوای به یونگی زنگ بزنم؟
تهیونگ لبخند متعجبی زد.
+برای چی به هیونگ زنگ بزنی؟
سوجین مدتی برای پیدا کردن بهانه فکر کرد.
×آممم...خب مدت طولانی‌ای از آخرین باری که دور هم جمع شدیم میگذره. من دلم برای دورهمیامون‌ تنگ شده.

غم عجیبی رو توی وجودش حس می‌کرد. تهیونگ هم دلش برای دورهمی‌های پنج‌شنبه شب تنگ شده بود. لبخندی زد و به سمت سوجین برگشت.
+میرم به جونگکوک خبر بدم. توام به هیونگ زنگ بزن.
فرصت صحبت دیگه‌ای رو به سوجین نداد. به سرعت به سمت آشپزخونه برگشت تا راجع به برنامه‌ای که ریخته بود با جونگکوک صحبت کنه اما جونگکوک اونجا نبود.
ماگ قهوه‌ی سرد شده رو روی اپن پیدا کرد.
+پسره بی‌فکر نه خودت قهوه رو خوردی نه گذاشتی من بخورم.

stay with meDonde viven las historias. Descúbrelo ahora