بعد از رفتن آخرین مشتری تابلوی "closed" رو روی در گذاشت و روی صندلی نشست. از آخرین باری که صبح جونگکوک رو دیده بود تا اون موقع خبری ازش نداشت و همین باعث شده بود نتونه بهش بگه که جیمین و یونگی رو دعوت کرده به کافه.
سوجین همه چیز رو آماده کرده بود. اولین کسی که از راه رسید جیمین بود. شیشه شراب توی دستش رو به سمت تهیونگ گرفت و گفت:
×مورد علاقته.تهیونگ لبخند زد و اون پسر رو در آغوش کشید. جیمین هم متقابلا اون رو بغل کرد.
+دلم برات تنگ شده بود جیمی.
×من هم همینطور ته. خوشحالم که میبینم حالت خوبه.به سمت میزی که سوجین حاضر کرده بود رفتن. سوجین تو آشپزخونه در حال حاضر کردن غذا بود.
جیمین کتش رو درآورد و روی صندلی گذاشت. نشست و به اطراف نگاه کرد.
×آخرین باری که به اینجا اومدم رو یادم نمیاد.
تهیونگ لبخندی زد و گفت:
+بخاطر اینه که کم بهمون سر میزنی.جیمین خندید. تهیونگ متوجه بود که برخلاف خواسته قلبیش به اینجا اومده. جیمین و یونگی هیچ کدوم نمیخواستن با هم رو به رو بشن.
کنار جیمین نشست و دستی روی شونش گذاشت.
+جیمی میدونم برات سخته اما مرسی که دعوتم رو قبول کردی.
جیمین سرش رو بالا آورد و نگاهی توی چشمهای قدردان تهیونگ انداخت.
×تو مهمتری. نگران چیزی نباش.چند لحظه بعد یونگی از راه رسید. مستقیم به سمت میز اومد تهیونگ بلند شد و به سمتش رفت.
+خوش اومدی هیونگ.
×ممنونم ته.جعبهی کوچکی که در دست داشت رو به سمت پسر دراز کرد و گفت:
×این برای توعه. امیدوارم خوشت بیاد. فقط باید بدونی که همه تلاشم رو کردم.تهیونگ جعبه رو ازش گرفت و روی میز گذاشت و تشکر کرد.
یونگی بعد از نشستن روی صندلی سرش رو به سمت جیمین برگردوند و گفت:
×از دیدنت خوشحالم.
جیمین هم سری تکون داد و گفت:
×منم همینطور یونگ.صحبت دیگهای بینشون رد و بدل نشد. چند دقیقه بعد سوجین با دستی پر وارد سالن شد. لبخندزنان به سمت اونها رفت.
×خوش اومدید همگی.
ظرفی دستش بود رو روی میز رها کرد و یونگی و جیمین رو در آغوش گرفت. بعد از خوش آمد گویی رو صندلی خودش نشست.شب آرومی رو میگذروندن. غذاهای خوشمزه حواس همه رو پرت کرده بود.
همه مشغول غذا خوردن بودن غیر از تهیونگ. پسر نگران مرتب ساعتش رو چک میکرد و با غذای توی بشقاب بازی میکرد. ثانیهای بعد یونگی متوجه نگاههای خیره تهیونگ به در شد. صداش رو صاف کرد و آروم ازش پرسید.
×ته چرا غذات رو نمیخوری؟ منتظر چیزی هستی؟تهیونگ نگاهش رو از در برداشت. به یونگی نگاه کرد و سرش رو به نشانه مثبت تکون داد. با لحنی که رگههایی از نگرانی داشت گفت:
+نگران جونگکوکم هیونگ. از صبح خبری ازش ندارم.
نگاهش رو به سمت سوجین و بعد جیمین کرد و آرومتر گفت:
+شما خبری ازش ندارید؟جیمین سرش رو پایین انداخت و چنگال رو توی بشقاب پرت کرد. صدای بلند برخورد چنگال تهیونگ رو ترسوند. سوجین معذب نشسته بود و یونگی عصبی بود.
نگاه تهیونگ روی جیمین بود. با بلند شدن سر جیمین نگاهش رو دزدید و به میز خیره شد.
جیمین نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا آورد. مستقیم به تهیونگ خیره شد.
×نمیخوای تمومش کنی تهیونگ؟تهیونگ از روی صندلی بلند شد. میخواست از اونجا بره. باید جونگکوک رو پیدا میکرد.
جیمین و بعد از اون یونگی از روی صندلیهای خودشون بلند شدن. جیمین با سرعت به سمت تهیونگ میرفت. دیگه نمیتونست اون پسر رو ول کنه. از اول هم نباید به حال خودش رها میکرد.
تهیونگ به سرعت کافه رو ترک کرد و به سمت خونه رفت.
یونگی در حالی که جعبه توی دستش رو سمت میفشرد به جیمین رسید و از حرکت نگهش داشت. جیمین عصبانی بود اما یونگی نمیذاشت این دفعه هم همه چیز رو خراب کنه.
لحن صداش رو کنترل کرد.
×اون چه رفتاری بود جیمین؟جیمین دوباره به سمت خونه رفت. یونگی هم در کنارش حرکت کرد.
×با توام جیمین. چرا باهاش اونطوری رفتار کردی؟برخلاف یونگی صدای جیمین آروم نبود.
×بس کن. تو نمیتونی تا ابد اون رو از واقعیت دور نگه داری.
×من فقط دارم ازش محافظت میکنم.
جیمین پوزخند بلندی زد.
×مراقبت؟ توی احمق به این میگی مراقبت؟ تو داری اونو داغون میکنی.جلوی در خونه متوقف شد.
×جیمین میدونم میخوای به تهیونگ کمک کنی اما این راهش نیست.
جیمین زنگ در رو فشار داد اما خبری از تهیونگ نبود.
×تهیونگ در رو باز کن.یونگی دست جیمین رو از روی زنگ برداشت. دیگه نمیتونست خودش رو کنترل کنه. صداش رو بالا برد و با داد گفت:
×جیمین برو بیرون.
×اون پسر دیوونه داره با زندگیش بازی میکنه. میخوای همینطوری ولش کنی؟یونگی جیمین رو، رو به روی خودش نگه داشت و گفت:
×جیمین محض رضای خدا فقط ولش کن.
دستهای یونگی رو گرفت و اون رو به سمت عقب هل داد و داد زد:
×چقدر ولش کنم یونگی؟ تا کی قراره طوری رفتار کنیم انگار جونگکوک هنوز هست. جونگکوک مرده لعنتی، مرده. میفهمی؟ تهیونگ هم باید اینو قبول کنه.___________________________________________
سلام از پارت جدید:)
بوس به شمایی که میخونید:*"بیماری schizophrenia یا اختلال توهمپردازی"
VOCÊ ESTÁ LENDO
stay with me
Conto[کامل شده] زندگی تهیونگ بعد از اون اتفاق دستخوش تغییری بزرگ شد. آیا اون پسر میتونه از پسش بر بیاد؟ +منم برای بودن با تو جنگیدم. _تو هیچوقت نجنگیدی عمر من. من همیشه تسلیم تو بودم. _______________________________________...