Part 5

192 41 24
                                    

جیسونگ آن روز را به واضح به یاد دارد. چون آخرین باری بود که برادر دوست داشتنی اش را دید.

ده سال از آن روز می گذرد ...

روزی که پدر جیسونگ، یونگ جو به خانه آمد و دوباره بدهی بالا آورده بود.

به همسرش، هیون وو گفت که باید با یکدیگر از آنجا فرار کنند، اما او قبول نکرد.

هیون وو دست پسر کم سنش و خواهر زاده اش را گرفت و با تعرض گفت :

+ از این به بعد با تو هیچ جا نمیایم. خسته شدم انقدر گند بالا میاری و هی مارو با خودت میکشونی اینور اونور. خودت هرجا دلت میخواد برو.

_ جرات کردی رو حرف من حرف بزنی؟

شوهر خاله هیونجین، همان پدر جیسونگ، یونگ جو از آن آدم های بدرد نخور و خیکی بود که زود از کوره در می رفت و هنگام عصبانیت هیچ کنترلی بر خود نداشت.

دست سنگینش را بالا برد و در گوش هیون وو زد.

برای بار دوم آن یکی دستش را بالا آورد تا دوباره در گوش او بزند. اما هیونجین بین آن دو قرار گرفت تا جلوی پدرش را بگیرد.

یونگ جو دستش را پایین آورد و یقه لباس هیونجین را گرفت و به طرف میز هولش داد.

هیون وو تن ضعیفی داشت که اگر ضربه دوم را می خورد قطعا از پا در می آمد.

یونگ جو هرگاه خسته و عصبانی بود سر هیونجین خالی می کرد و او را می زد. حتی یک بار او را تا لب مرگ برد و هیون وو از دست آن دیوانه نجاتش داد.

هیونجین همیشه فکر می کرد شاید بخاطر آن که پسر واقعی شان نیست، کتکش می زند و از او متنفر است.

اما از طرف دیگر هیون وو تا آن زمان برایش کم نگذاشته بود و مانند یک مادر مهربان هم به جیسونگ و هم به هیونجین عشق می ورزید.

هیونجین دربرابر آن ضربات مقاوم شده بود و دیگر واکنشی نشان نمی داد. او تنها سیزده سال سن داشت.
فقط می خواست شوهر خاله اش دیگر خاله و جیسونگ هشت ساله را آزار ندهد.

دست یونگ جو را گرفت بدون ترس به صورت او نگاه کرد:

+ من باهات میام. هرکاری هم بگی میکنم. تا آخر عمرم. اما بزار اونا زندگیشونو کنن.

یونگ جو جرقه ای به ذهنش خورد. لبخند شومی به هیون وو و دو پسر تحویل داد. دست هیونجین را کشید و قبل از خارج شدن از خانه گفت:

_ حالا که به حرفم گوش نکردین، ببینم چقدر بدون ما دووم میارین.

هیون وو به سرعت هیونجین را به طرف خود کشید و او را در آغوش گرفت و اشک ریخت.

یونگ جو نقطه ضعف همسرش را میدانست و از آن استفاده کرد. نقطه ضعفش همان دو پسر بودند. آنها برای هیون وو بسیار با ارزش بودند.

Gloomy Where stories live. Discover now