Part 12

147 28 15
                                    

ساعت تقریبا ده شب شده بود که صدای زنگ خانه به صدا در آمد. فلیکس در خواب عمیقی فرو رفته بود.

پس هیونجین به جای فلیکس در را باز کرد و با دختر نسبتا قد کوتاهی رو به رو شد که موهای تیره و کوتاهی داشت و فرم شرکتی به تن کرده بود.

دختر با تعجب به هیونجین نگاه کرد.
هیونجین که به کل خواهر فلیکس را فراموش کرده بود، سلام کرد و بعد از عذرخواهی بخاطر اینکه مزاحمت ایجاد کرده و بی خبر به خانه آنها آمده بود، گفت:

+ من هیونجین .. دوست فلیکسم

- اوه .. اون شبم خونمون بودی دیدمت ولی هر دوتون خواب بودید. فلیکس کجاست؟

+خوابیده بود منم بیدارش نکردم

سوجی وارد خانه شد و با فلیکس که پایین کاناپه به خواب رفته بود، مواجه شد.

نگاهش را از فلیکس گرفت و به طرف هیونجین برگشت. با نگاه مشکوکش به هیونجین با آن کبودی و جای زخم ها نگاه کرد و پرسید:

ـ اتفاقی واست افتاده؟

+ اوه .. نه فقط با یه موتوری تصادف کردم. اونم در رفت و فلیکس کمکم کرد.

ـ بیمارستان نرفتی؟

هیونجین دنبال پاسخی گشت تا از گفتن حقیقت طفره برود.

+ خب .. راستش .. بیمارستان دور بود. فلیکس منو تا خونشون آورد.

ـ اوم .. که اینطور. شبو همین جا بمون. الان دیروقته. این وقت شب اینجاها تاکسی گیر نمیاد

هیونجین تشکر کرد و سوجی به اتاق خود رفت.

هیونجین به سمت فلیکس رفت که روی زمین نشسته، سرش را روی مبل گذاشته و مانند جوجه کوچکی در خواب عمیق فرو رفته بود.

از روی زمین بلندش کرد و او را در آغوش خود، تا اتاق برد و روی تخت قرارش داد. پتویش را رویش کشید و لحظاتی کنار فلیکس ماند.

با حسرت به صورتش خیره شد...

همان لحظه در کنار فلیکس بود ولی انگار کیلومتر ها از او فاصله داشت. انگار هر لحظه از او دور تر هم میشد.

چرا نمی توانست زندگی عادی و بی دردسر داشته باشد و فلیکس را نزدیک خود نگه دارد؟

----------------
فلیکس چشمانش را باز کرد. اصلا نفهمیده بود کی خوابش برده. اصلا کی به اتاق برگشته و روی تخت خوابیده بود؟

کش و قوسی به خود داد و از اتاق خارج شد. سمت آشپز خانه رفت و خواهرش را دید که مشغول درست کردن صبحانه بود.

ـ اوه .. اصلا نفهمیدم کی اومدی خونه

فلیکس دستش را دراز کرد تا از پنکیک های آماده شده کش برود. اما همان لحظه سوجی مچ دست او را گرفت و فشار داد. با نگاه ترسناکش به فلیکس خیره شد:

Gloomy Where stories live. Discover now