Part 14

159 25 18
                                    

وقتی به لبه پل رسید و به آن طرف نرده ها رفت، دوباره تردید در دلش جوانه زد.

تنها تصویری که از ذهنش گذشت تصویر جیسونگ بود.

چرا در لحظات آخر عمرش به او فکر می کرد ؟
چرا فکر کردن به او انقدر قلبش را می آزرد ؟
چرا فکر جیسونگ انقدر رفتن را برایش سخت کرده بود؟

نه...
وقت برای فکر کردن نداشت. اگر بیشتر از این فکر می کرد ، قطعا بیخیال می شد.

ناگهان سر و صدای ذهنش بعد از رها کردن نرده های پل خاموش شد.

لحظه ای بین پل و رودخانه معلق بود. بخاطر ارتفاع زیاد، آب مانند سیمان عمل کرد. انگار که سیلی محکمی به تنش خورده بود.

آن لحظه احساس فلج بودن و بی حسی می کرد و حتی اگر می خواست خودش را نجات بدهد، نمی توانست.

کسی شده بود از جنس بی کسی و پوچی تمام وجودش را فرا گرفت. زخم های روی قلبش را دیگر حس نمی کرد.

انگار کسی کمرش را گرفته بود و به اعماق رودخانه می کشید. لباس و موهایش در آب می رقصیدند و دست و پاهایش معلق بودند.

در آن لحظه تاریک، تنها تصویری که از جلوی چشمانش گذشت، لبخند جیسونگ بود.

با به یاد آوردن خاطراتش با پسرک، تردید به جانش افتاد و داشت دیوانه می شد. اما دیگر هیچ راه برگشتی نداشت. زندگی مانند بازی ای بود که حالا به پایان رسیده بود.

لبخند محوی زد و لحظه ای که نفس کم آورد، آب وارد ریه هایش شد و سوزش ریه هایش متوقف شد.

اجازه داده بود که رودخانه جانش را بگیرد و احساسات عجیبش نسبت به جیسونگ خاموش شود.

.
.
.

نا امیدی مانند سایه سیاهی، به سمتش هجوم برد. حس کرد دیگر همه چیز تمام شده است.

بعد از لحظه ای به خودش آمد و به سرعت از جایش بلند شد. بهدسمت رودخانه دوید و لبه رودخانه ایستاد.

کتش را در آورد و بلافاصله درون آب پرید. با دیدن جسم بی جان مینهو، به سرعت به طرفش شنا کرد. تنش را در آغوش گرفت و به سمت بالا شنا کرد.

هر لحظه ممکن بود خودش هم نفس کم بیاورد. اما جان مینهو برایش ارزشمند تر از جان خودش بود.

به بالا رسید و سرش را از آب بیرون آورد و نفس گرفت. سریعا خود و مینهو را به لب رودخانه رساند.

بنگچان با نگرانی به سمت دو پسر دوید و از بازوهای مینهو گرفت و پیکر بی رمق او را از آب بیرون کشید.

او احساس گناه می کرد. خود را مقصر آن همه رنج و سختی که مینهو به دوش می کشید ، می دانست. اما مینهو هیچگاه او را سرزنش نکرده بود.

+ مینهو... مینهو‌...

صدای جیسونگ می لرزید و بغض گلویش را چنگ می زد. چشمانش تار می دید. بعد از اینکه پیکرش را روی زمین خواباندند، با عجله کنارش نشست و موهای خود را کنار زد.

Gloomy Where stories live. Discover now