وقتی به لبه پل رسید و به آن طرف نرده ها رفت، دوباره تردید در دلش جوانه زد.
تنها تصویری که از ذهنش گذشت تصویر جیسونگ بود.
چرا در لحظات آخر عمرش به او فکر می کرد ؟
چرا فکر کردن به او انقدر قلبش را می آزرد ؟
چرا فکر جیسونگ انقدر رفتن را برایش سخت کرده بود؟نه...
وقت برای فکر کردن نداشت. اگر بیشتر از این فکر می کرد ، قطعا بیخیال می شد.ناگهان سر و صدای ذهنش بعد از رها کردن نرده های پل خاموش شد.
لحظه ای بین پل و رودخانه معلق بود. بخاطر ارتفاع زیاد، آب مانند سیمان عمل کرد. انگار که سیلی محکمی به تنش خورده بود.
آن لحظه احساس فلج بودن و بی حسی می کرد و حتی اگر می خواست خودش را نجات بدهد، نمی توانست.
کسی شده بود از جنس بی کسی و پوچی تمام وجودش را فرا گرفت. زخم های روی قلبش را دیگر حس نمی کرد.
انگار کسی کمرش را گرفته بود و به اعماق رودخانه می کشید. لباس و موهایش در آب می رقصیدند و دست و پاهایش معلق بودند.
در آن لحظه تاریک، تنها تصویری که از جلوی چشمانش گذشت، لبخند جیسونگ بود.
با به یاد آوردن خاطراتش با پسرک، تردید به جانش افتاد و داشت دیوانه می شد. اما دیگر هیچ راه برگشتی نداشت. زندگی مانند بازی ای بود که حالا به پایان رسیده بود.
لبخند محوی زد و لحظه ای که نفس کم آورد، آب وارد ریه هایش شد و سوزش ریه هایش متوقف شد.
اجازه داده بود که رودخانه جانش را بگیرد و احساسات عجیبش نسبت به جیسونگ خاموش شود.
.
.
.نا امیدی مانند سایه سیاهی، به سمتش هجوم برد. حس کرد دیگر همه چیز تمام شده است.
بعد از لحظه ای به خودش آمد و به سرعت از جایش بلند شد. بهدسمت رودخانه دوید و لبه رودخانه ایستاد.
کتش را در آورد و بلافاصله درون آب پرید. با دیدن جسم بی جان مینهو، به سرعت به طرفش شنا کرد. تنش را در آغوش گرفت و به سمت بالا شنا کرد.
هر لحظه ممکن بود خودش هم نفس کم بیاورد. اما جان مینهو برایش ارزشمند تر از جان خودش بود.
به بالا رسید و سرش را از آب بیرون آورد و نفس گرفت. سریعا خود و مینهو را به لب رودخانه رساند.
بنگچان با نگرانی به سمت دو پسر دوید و از بازوهای مینهو گرفت و پیکر بی رمق او را از آب بیرون کشید.
او احساس گناه می کرد. خود را مقصر آن همه رنج و سختی که مینهو به دوش می کشید ، می دانست. اما مینهو هیچگاه او را سرزنش نکرده بود.
+ مینهو... مینهو...
صدای جیسونگ می لرزید و بغض گلویش را چنگ می زد. چشمانش تار می دید. بعد از اینکه پیکرش را روی زمین خواباندند، با عجله کنارش نشست و موهای خود را کنار زد.
YOU ARE READING
Gloomy
Fanfictionمینهو به سرعت پیراهن او را بالا زد و اجازه اعتراض را به جیسونگ نداد. از دیدن آن کبودی های وحشتناک، بالاخره حالت چهره اش تغییر کرد و چشمانش کمی نگرانی را نشان داد ولی دوباره احساساتش پنهان شدند. جیسونگ از آن حرکت متحیر شده بود. برای لحظاتی بی حرکت ما...