Part 7

179 41 36
                                    

مینهو نمی توانست بفهمد که برادرش از چه کسی ترسیده و یا چه کسی او را مجبور به انجام آن کار کرده است.

او می ترسید که از آنجا برود، خود را به پشت بام برساند و در همان حین برادرش پایین بیفتد.

قلب مینهو تند تند می زد و عرق کرده بود. از اضطراب فراوان خونه به رگ هایش نمی رسید. نمی دانست چه کار کند.

اگر فریاد می زد و آنها برادرش را هول می دادند و پایین می افتاد چی؟
اگر بر میگشت و به طرف راه پله پشت بام می رفت و برادرش پایین می افتاد چی؟

پاهایش قفل شده بود و نمی توانست حرکت کند. برگشت به سمت حیاط تا فریاد بزند و کمک بخواهد.

اما دیگر دیر شده بود...

صدای افتادن تن برادرش از آن ارتفاع، مینهو را سر جای خود قفل کرد.

مینهو با تردید، آرام به عقب نگاه کرد. نفسش بالا نمی آمد. حس می کرد تمام وجودش دارد از هم می پاشد.

سر جایش ایستاد. با ترس به برادرش که غرق خون شده بود، نگاه کرد. آرام به سمتش رفت. دست و پایش می لرزیدند.

کنار برادرش نشست. سر خونی او را در آغوش گرفت. فریاد زنان کمک خواست. صدایش به سختی در می آمد اما با تمام قدرتش فریاد می زد و کمک می خواست.

در اعماق قلبش امیدوار بود او زنده باشد. همه دور آن دو را گرفتند. سریع یکی به بیمارستان زنگ زد.

آمبولانس رسید. اما چه فایده؟
برادرش مرده بود. تن ضعیف و بی جان او را دور پارچه ای پیچیدند و روی تخت گذاشتند.

مینهو با سر و دستان خون آلود کنار ایستاده بود و به برادرش که در ماشین آمبولانس قرارش دادند، نگاه می کرد. نه اشک می ریخت، نه غم در چهره اش مشخص بود.

دنیا برایش تاریک شده بود. در آن لحظات صدای هیچ چیز را نمی شنید.

نه صدای آژیر و نه صدای مردم را...

_ هی ... هی پسر جون

با این صداها مینهو به خودش آمد و متوجه شد که در ایستگاه پلیس است.

_ چه اتفاقی افتاد اونجا؟

مینهو هیچی نمی گفت فقط به افسر پلیس نگاه می کرد. ذهنش از خون و مرگ پر شده بود.

_ هی پسر جون نمیشنوی چی میگم؟

یکی از معلم ها سمت پلیس رفت و شروع کرد به توضیح دادن:

+ من اونجا بودم ... لازم نیست انقدر بزرگش کنین فقط یه خودکشی ساده بود.

مینهو نگاهش را از روی زمین برداشت و با چشمان پر از خشم و نفرت به آن معلم چشم دوخت.

Gloomy Where stories live. Discover now