⛧°. ⋆༺𓆩ꨄ︎𓆪༻⋆. °⛧
از وقتی که خواب بیدار شده بود فهمید که تنها توی یک ماشین نشسته. آخرین خاطره ای رو که به یاد میاورد، برگشتنش به خونه و بعد از حس کردن چیزی روی شاهرنگ گردنش دیا براش سیاه شد.
حال که بیدار هم شده بود، تک و تنها توی صندلی راننده ماشینی قفل شده نشسته بود. ماشین هیچ جای سوئیچ یا سیمی رو نداشت که بتونه باهاش در ها رو باز کنه.
میدونست.. جونگکوک مهندس مکانیک، میدونست که گیر افتادن توی ماشین تسلا، درصد فرارش رو به حداقل میرسونه.
نفسی عمیقی کشید و خواست دوباره ضرباتش به شیشهی نشکن رو آغاز کنه که صدای آهنگی توی ماشین پیچید و باعث خشک شدن تن پسر توی همون پوزیشن شد.
این آهنگ آشنا.. بچگانه و در عین حال ترسناک، گوشهای جونگکوک رو میبوسید و قلب و ذهن پسر رو به تپش مرگباری از خوف میکشاند.
نفس رفته شده از ششهاش رو برگرداند و به صدای آهنگ در حال پخش گوش میداد. همه جای بدنش از وحشت، نبض میزد و دستا و پاهاش به لرزش ریزی در اومده بودن.
این تا وقتی ادامه داشت که صدای برخورد چیزی با ماشین رو بشنوه. صدای برخورد اب که انگار در حال له کردن فولاد ماشین بود.
جونگکوک به نفس نفس افتاده بود و وقتی نشانی رو روی داشبورد دید، کل دنیا انگار براش تنگ شدن و همهی ساختمون ها به روی سرش ریخت.
نماد پر رنگ Ⓥ روی داشبورد، لرزش دستاش رو بیشتر کرد و صدای آب تند که فوبیای چندین و چند سالهاش بود، توی گوش هاش پیچید.
وقتی که سطلی پر از کف روی ماشین ریخت، جونگکوک داد نه چندان کوتاهی کشید و خودش رو به عقب پرت کرد؛ اما صندلی مانع عقب رفتن پسر از حد تعیین شده، میشد.
کمربند به طور خودکار دور بدنش پیچید و فرمون توی جایگاهی مختص به خودش مخفی شد.
وقتی صدای پمپ آب رو که ترسناکترین صدایی که تا به حال در عمرش شنیده بود، به گوشش رسید، لگدی به جلوش زد.
تهیونگ! تهیونگ! میدونم داری منو نگاه میکنی! تو به مقدساتت قسم، بس کن! تـــــــهیــــــونـــــــگ!!
نفسش خوب بالا نمیومد و وقتی که پنکه فعال شدهی برای خشک کردن ماشین رو دید، سکته ای رو پشت سر گذاشت. اون پنکه به قدری بزرگ بود که بتونه جونگکوک رو کاملا توی پره های خودش خورد کنه که البته ساختهی ذهن آسیب دیدهی پسر بود.
ت- ت- تهیونگ! بس کن! بی- بیا با هم ح- حرف بزنیم، خ- خب؟
داد میزد، گریه میکرد، التماس میکرد، خودش رو توی پیچ و خم کمربند تکون میداد و لگد میزد.. اما هیچ کس نبود که اون رو از دست این کارواش و ماشین گرانقیمت نجات بده.
ب- بس کن! ولم کن، حرومزاده
چندین بار بود که فحش ها و ناسزاهایی رو بار مرد میکرد و فریاد میزد. تا اینکه پنکه خاموش شد و ماشین به حرکت افتاد. جونگکوک از اتفاقات خبری نداشت، اما میدونست که جای جای این ماشین دوربین کار گذاشته شده.
دستش رو به طرف بند کمربند برد و با فشاری که بهش وارد کرد، همهی بند رو از مخزن کند و به شیشه ماشین کوبید.
به دور و بر نگاهی انداخت. همه جا بیابان بود و جونگکوک در ماشینی بدون کنترل خودش به مقصد نامشخصی میرفت.
به آینه نگاهی انداخت. بی فاصله آینه رو از جا کند و به شیشهی ماشین زد. چندین بار این کار رو انجام داد، اما شیشه متاسفانه نشکن بود.
نفسی از روی حرص و غم کشید و بغضی دیگه گلوش رو به تصرف در اورد.
ته- تهیونگ.. داری میترسونیم.. تمومش کن.. دیگه نمیتونم-
اما وقتی که مرد رو در نزدیکی ماشینی که در حال توقف بود دید، این بار خودش بود که بیهوش شد.
دیدن فردی که خبر مرگش تموم رسانه ها رو رنگین کرده بود، و از قضا شوهر سابق جونگکوک بود، برای پسر قابلیت هضم بسیار زیادی رو میخواست.
⩇⩇:⩇⩇⩇⩇:⩇⩇⩇⩇:⩇⩇⩇⩇:⩇⩇⩇⩇:⩇⩇⩇⩇:⩇⩇
پسر بیهوش شده رو بغل کرد و توی ماشین خودش گذاشت. ماشین گرانقیمت رو آتیش زد و به طرف خونهی خودش ماشین رو راند.
جونگکوک رو روی دوشش انداخت و با کارت در واحد آپارتمانش رو باز کرد و بعد از وارد شدن بست.
پسر رو روی تخت آغشته شده با بوی گل و برگ گذاشت و خودش با لباس های عوض شده، کنار پسر جا گرفت.
اون رو توی بغلش گرفت و روی پیشونیش بوسه ای گذاشت.
نتیجهی خالی کردن تیر کنار قلبِ قدیمیم همین میشه، پسرم..
و بعد چشماش رو روی هم گذاشت و به خوابی رفت که تا فردای طوفانی طول داشت.
⩇⩇:⩇⩇⩇⩇:⩇⩇⩇⩇:⩇⩇⩇⩇:⩇⩇⩇⩇:⩇⩇⩇⩇:⩇⩇

YOU ARE READING
𝘼𝙢𝙤𝙧𝙚²°
Horrorپـــــٰـایــــٰــان یــــٰـافْـــــــتِـــــــهٓ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ˚★⋆。˚ ⋆ ┊ ┊ ┊ ⋆ ┊ ┊ ★⋆ ┊ ◦ ★⋆ ┊ . ˚ ˚★ ❛ 🕊️ ⊹˚․ بِـــه فَـــصْـــلْ دُوُمْــ اِم...