part 1

51 10 1
                                    

بر خلاف روزای دیگه که راننده شخصیم میومد دنبالم؛امروز باید پیاده به خونه میرفتم...چون بابام گفته بود که زیادی لوس شدم و باید یاد بگیرم روی پای خودم وایسم

_مزخرف!
درحالی که توی راه برگشت به خونه بودم از عصبانیت با پام سنگ کوچیک روی زمینو و با حدی از خشم پرت کردم و سنگ به دیوار برخورد کرد

وقتی میتونم با ماشین برگردم خونه چرا باید به خودم زحمت بدم؟!واقعا پدرمو نمیفهمم!

به اندازه ی کافی از مدرسه دور شده بودم...همینجور که داشتم با فکرای توی سرم به راهم به سمت خونه ادامه میدادم و با خودم غرغر میکردم، متوجه گروهی از ارازل که جلوی راهم رو گرفتن شدم...

سرمو و با تعجب بالا اوردم...اه واقعا که!همشون ازم بلندتر بودن و هیکل بزرگتری داشتن

میشد مقدار کمی از ترس رو توی چشمام دید...
ناخودآگاه یه قدم به عقب برداشتم و یه نفس عمیق کشیدم...سینمو با اعتماد به نفس جلو اوردم و برای اینکه اضطرابم مشخص نشه یه پوزخند زدم و نگاهمو ازشون ندزدیدم...

هه!اصلا میدونن من کیم؟شاید اگه بگم خانواده قدرتمندی دارم بترسن و برن...
از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم...دزد که نبودن فقط یه مشت عوضی بودن که فقط بلد بودن کتک بزنن!

به هرحال که نمیتونستم از خودم دفاع کنم پس عزممو جزم کردم و با اعتماد به نفس گفتم:
_میدونی من کیم؟!(پوزخند)به نفعته از سر رام بری کنار
یکیشون بهم نزدیکتر شد و من ناخودآگاه با این کارش یکم عقب رفتم... که یکیشون گفت
○و اگه نرم؟(خنده)

خندید و همینجور که بهم نزدیکتر میشد منم ازش بیشتر فاصله میگرفتم...
اه لعنتی!
قلبم داشت از ترس تندتر میتپید...
سعی کردم نترسم و خودمو آروم کنم...هنوز که اتفاقی نیوفتاده
جیمین!به خودت بیا! یادت رفته کی ای؟هیچکس نمیتونه روت دست بلند کنه!

فکر و خیالای پوچم تو سرم میپیچید درحالی که خبر نداشتم قراره که چه اتفاقی برام بیوفته....

دیگه عقب نرفتم و تو چشماش نگاه کردم
_تو نمیتونی بهم آسیب برسونی!
بهش تنه زدم و خواستم از کنارش رد بشم که یکیشون جلوم وایساد و نزاشت بیشتر از این ازشون فاصله بگیرم...

به هم دیگه نگاه کردن و انگار منظور هم رو با حرکت چشم هاشون میفهمیدن
تنها کسی که هیچی نمیدونست من بودم...
همون لحظه کیفم که روی دوشم بود گرفتنو و منو به کوچه ای که دقیقا کنارمون بود بردن...

من چشمامو از اتفاقی که الان داشت میوفتاد گرد کردم و با تعجب و وحشت یکیشونو هل دادم...
یکی دیگه از اونا دستامو گرفتم و منو به وسط کوچه بردن...
خیلی ساکت بود و به جز خنده هاشون هیچی قابل شنیدن نبود...

داشتم برای اینکه چجوری از این جهنمی که یهو ظاهر شد فرار کنم نقشه میکشیدم که یه مشت خیلی محکم توی شکمم حس کردم...

آهی کشیدم و روی زمین افتادم...لعنتی...الان تو چه وضعیتی بودم؟ نمیتونستم وضعیتی که توش بودم رو حزم کنم
من؟الان چه اتفاقی داره برام میوفته؟!اونم منی که هیچوقت روم دست بلند نشده بود؟
همون لحظه بود که یه ضربه دیگه رو توی پهلوم حس کردم...

الان کاملا توی خودم جمع شده بودم و از درد توی خودم میپیچیدم
○هی بچه تازه اولشه(خنده) حالا میخوای چیکار کنی؟خانواده ی درخشانت توی راه کمک بهتن؟
همشون زدن زیر خنده...

از اینکه همشون با تمسخر بهم نگاه میکردن و میخندیدن متنفر بودم..
از این حس لعنتی متنفر بودم...

یکی از اون عوضیا کیفمو برداشت و به بقیه با یه نگاه معنی دار نگاه کرد...
دوباره؟الان دیگه قرار بود چیکارم کنن...

همشون ریختن سرم و شروع به مشت زدن و لگد زدن بهم شدن...
درد داشت...خیلی درد داشت...
اشک توی چشمام حلقه زد درحالی که از درد ناله میکردم
نگاه تمسخر آمیزشون روم بود و میخندیدن
داشتن لذت میبردن!
واقعی بود؟!اونا از اینکه من غذاب میکشیدم میخندیدن...

یکی از اونا موهامو توی دستاش گرفت و بالا اورد،و ضربه محکمی توی صورتم زد...
دیگه توان اینکه حتی چشمام رو باز نگه دارم نداشتم...
دستاشون و کفشاشون خونی بود...اونا خون من بود...

دیگه نمیتونستم چشمامو باز نگه دارم و هیچ چیز به جز دردی که مثل شیشه به درونم فرو میرفت ،برام قابل حس نبود...
حتی اونا هم فهمیدن که توان بیشتر تحمل کردن رو ندارم و موهامو ول کردن...من گوشه ی دیوار رها شدم ،اه لعنتی داشتم بیهوش میشدم...
حداقل از اینکه دیگه کاری باهام نداشتن خیالم راحت شده بود
حالا منتطر بودم تا راهشونو کج کنن و برن ولی...
یکی از اونا یه چاقو از جیبش دراورد...
چاقو؟قراره چه بلایی سرم بیاره؟!
این موقیعت...بدترین موقعیتی بود که تاحالا توش بودم
فک کنم اون کتکا یه دسر برای شروع غذای اصلی بوده...
من...من واقعا ترسیدم...

چاقو رو بهم نزدیک کرد و زیر گلوم برد
○جوجه میدونی میخوام باهات چیکار کنم؟(خنده)
خیلی ترسیده بودم ...توی این وضعیت هیچ چاره ای جز التماس کردن نداشتم...
_لط...لطفا...لطفا...بهم آ...آسیب نرسون
در همین حال یه قطره اشک از چشمام افتاد..
حالت نشستنمو به زانو زدن تغییر دادم و برای اینکه کاری باهام نداشته باشه دعا میکردم...

ولی بی فایده بود...تیزی چاقو روی گردنم خراشی ایجاد کرد...دیگه ننتونستم گریه امو نگه دارم و زدم زیر گریه...
_لطفا!(گریه)
○ششش آروم باش
با پشت چاقو به گیجگاهم ضربه ای وارد کرد...

داشتم بیهوش میشدم و روی زمین افتادم...
چشمامو بستم و فک میکردم قراره بمیرم...چه مسخره
من کلش ۱۷ سالمه...
اگر فقط مثل روزای دیگه با ماشین میرفتم...اگه فقط!!

بعد از گذشت چند ثانیه دیگه چیزی نمیشنیدم...چشمامو به زورم که بود باز کردم و و دیدم که ارازل روی زمین افتادن...به جز یه نفر که یه تیشرت سیاه تنش بود...ولی اون...من اونو جزو اونا ندیده بودم
یعنی کی بود؟

میخواستم بهش نگاه کنم و بفهمم کیه!ولی قبل از اینکه بتونم چهرشو ببینم...همراه با دیدن تتو های دستش چشمم بسته شد و از هوش رفتم...

_________________________________________

....

The twenty-third nightNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ