part 3

28 10 0
                                    


من...دیگه نمیخوام بزارم مردم اینقدر راحت پشت سرم بدگویی کنن...
فقط قراره یکم زخمی شم...
بهشون ثابت میکنم...که من اون عوضی لوسی که فکر میکنن نیستم!

چند روز گذشت و امروز قرار بود که به کلاس برم
یجورایی هم مشتاق بودم و هم استرس داشتم
جلوی در باشگاه وایساده بودم و اجازه دادم اشتیاقم به ترسم غلبه کنه...
نفس عمیقی کشیدم و در باشگاه رو باز کردم...

وای...
اینجا...اینجا ترسناک بود...
صورتای خونی...هوای مرطوب اینجا و ترسی که بعد از دیدن این صحنه توی وجودم بود
همه یا داشتن مشت میزدن یا مشت میخوردن...
کامل مشخص بود من کسیم که قراره فقط مشت بخورم...
از اینکه اینجا اومدم و این انتخابو کردم مطمئن نبودم
سرمو پایین اوردم و یه نفس عمیق کشیدم
اه لعنتی این انتخاب خودت بود!
درحالی سرم پایین بود، یه جفت کفش سفید و دیدم که نزدیک کفشای من بود...
به نظر،داشت بهم نگاه میکرد...
سرمو بالا اوردم و با کسی که کنارم وایساده بود چشم تو چشم شدم...
×تو همون بچه جدیده ای؟
بچه؟ اون بهم گفت بچه؟
یه نگاه سریع دیگه به دور و برم انداختم...
خب حق داشت...بچه...همشون از من بزرگتر بودن
_خب...آره
حس عجیبی بود...از همین اول بدون اینکه منو بشناسه اینقدر صمیمی باهام حرف میزنه؟
×اها،اسمت جیمین بود؟من مربیتم بچه جون
سرمو تکون دادم تا اسممو تایید کنم
ولی...بچه جون؟
وقتی اسممو میدونه چرا باید اینجوری صدام بزنه؟
این کارش یکم رو مخمه...

×دنبالم بیا،تاحالا ورزش رزمی کار کردی؟
پشت سرش راه افتادم...
_نه
همه کسایی که داشتن ورزش میکردن حتی اگه شده برای یک ثانیه روشونو برمیگردوندن تا بهم نگاه کنن...
آدم ندیدن؟!
فکر نکنم لباس عجیبی پوشیده باشم...
برای اینکه از نگاه معذبانشون دور باشم یکم سرمو به پایین هدایت کردم
مربی بلاخره حرکتشو تموم کرد...
دستشو توی کمدایی که روبرومون قرار داشت برد و یه جفت دستکش بیرون اورد و اونارو بهم داد...

×به چی نگاه میکنی زود دستت کن!
_اوه...آره ببخشید...
الان چرا عذرخواهی کردم؟
چه مرگم شده؟این حس مزخرف ترس بود؟
نباید انکارش کنم ،من ترسیده بودم...اینجا همه از من زورشون بیشتر بود...یه اشتباه کافی بود تا به فاک برم
اه!فکرای مزاحم

از اونجایی که تا حالا بوکس کار نکرده بودم اینکه حالا این دستکشارو دستم کنم یکم برام سخت بود
با هر بدبختی ای که بود بلاخره دستم کردم و منتظر مربیم بودم تا بگه الان باید چی کار کنم

مربی به سمت کیسه بوکسی که اون طرف تر قرار داشت رفت و با سرش به من اشاره کرد که که دنبالش برم
منم دنبالش رفتم و کنجکاو بودم که الان باید چیکار کنم
یه دفعه یه ضربه خیلی محکم توی کیسه زد و این باعث شد یکم سوپرایز شم و به سمت عقب برم...
روانی خب قبلش میمیری بگی میخوای مشت بزنی؟
×ترسیدی؟(خنده)یه بار دیگه میزنم نگاه کن
میتونستم از پشت سرم صدای کسایی که بهم میخندیدن و بشنوم...
دوباره...لعنت بهش!

یه ضربه دیگه به کیسه زد ولی چون خیلی سریع بود نتونستم بفهمم که دقیقا چیکار کرد
با این وضعیت قراره بهم یاد بدی؟
یا فقط داری پزه مهارتتو میدی؟!
×سریع بود نه؟الان آروم تر میزنم بهم نگاه کن
لازم نبود بگی داشتم میدیدم مجبوری بعد هر ضربه همینو بگی؟
_باشه
یه ضربه دیگه زد،ولی این بار آروم تر...میتونستم جزئیات ضربه شو ببینم...
×حالا هرکاری میکنم و مرحله به مرحله انجام بده اوکی؟
سرمو تکون دادم
کنارش وایسادم...دقیقا مثل خودش...با همون حالت
تمام سعیمو کردم که درست وایسم
×آفرین!
از اینکه ازم تعریف کرد خوشحال شدم و لبخند خیلی کوچیکی روی صورتم نشست
دستاشو به آرومی تکون میداد...منم بعد از حرکاتش تکرار میکردم...
حرکاتشو سریعتر کرد...منم سرعتمو بیشتر کردم...
زیادی محو یاد گرفتن حرکات شده بودم...
×حالا همینو روی کیسه انجام بده،با تمام قدرتت،یادت باشه تمام قدرتتو باید توی دستات جمع کنی!

من حالتمو حفظ کردم و دستامو برای مشت زدن به کیسه آماده کردم
زمانی که میخواستم ضربه بزنم یاد همکلاسیام افتادم...
اون عوضیا،همشون منو مسخره کردن
با فکر کردن به اینکه همه منو بچه فرض میکنن خشم کل وجودمو پر کرد و با تمام قدرتم تک تک حرکاتی که مربی بهم گفته بود و با یه ضرب روی کیسه نشوندم...
حرارت بدنم از عصبانیت به بیشتر از حد نرمال خودش رسیده بود، و وقتی به مربی نگاه کردم...تعجب کرده بود و یه لبخند احمقانه روی صورتش بود...
×مطمئنی بار اولت بود؟
_ا..اره..چرا؟
×خب،بهتر از انتظارم بودی!خیلی بهتر
لبخند بزرگم روی صورتم باعث شد که مربی هم بخنده...
از تعریفش خیلی خوشحال شدم
یعنی من میتونم؟میتونم بهشون ثابت کنم ؟
به پشت سرم نگاه کردم دیدم که حتی کسایی که تا چند دقیقه پیش بهم میخندیدن الان تعجب کردن
این حسو...خیلی دوست داشتم...
×اوکی خب از الان همینجوری ضربه بزن،ولی ضربه هاتو بشمر
سرمو تکون دادم و مربی با نگاه که انگار توش افتخار بود ازم فاصله گرفت و به یه سمت دیگه از سالن رفت

من سرمو به سمت کیسه برگردوندم و شروع کردم به ضربه زدن
_یک...!دو!..سه!...
بخاطر دستکشا دستام اذیت نمیشد
چرا وقتی ضربه میزدم اینقدر حس خوبی داشتم؟
با هرضربه از حرفای بقیه دور میشدم و به دنیایی که توش هیچ کدوم از اتفاقای بد برام نیوفتاده بود نزدیکتر میشدم...
حس که با هر ضربه داشتم مثل یه کرم بود که از توی پیله درمیاد و تبدیل به پروانه میشه!
الان انگار یه پروانه بودم!مثل یه پروانه آزاد بودم...
ولی...هنوز نمیتونستم پرواز کنم...
پروانه ای که هنوز پرواز بلد نیست...
الان تنها کاری که باید بکنم اینه که پرواز کنم...

یه مدت گذشت و تقریبا ۲۰۰ تا ضربه زده بودم
دستام خسته بود و مچ دستم درد میکرد ولی...این درد اهمیتی برام نداشت
اونقدری زیاد نبود که بخوام بخاطرش از کاری که برام مثل یه داروعه دست بکشم...

داشتم دستکشارو از دستم در میوردم که ته سالن پسری رو دیدم که داره تمرین میکنه
به نظر خیلی حرفه ای میومد!
ضربه هاش...ریتم خیلی قشنگی داشت...مثل یه موسیقی قشنگ بود...
چجوری ضربه زدن یه نفر به کیسه بوکس میتونه اینقدر جذاب باشه؟
دارم چی میگم شاید دیوونه شدم!

سرمو برگردوندم و به دراوردن دستکشا ادامه دادم ولی چند ثانیه مکث کردم...
این تتو ها...چرا اینقدر آشنان؟
جایی دیدمشون؟

_________________________________________.....

The twenty-third nightHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin